درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

میلاد گل نرگس

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

از دور دست ها، صدائی آمدنت ررا مژده می داد ، آن گاه که می خواندم « واسمع دعائی اذا دعوتک » ( و چون تو را بخوانم ، اجابتم کن ) ؛ آن هنگام که عین اقضات ، شکوای غریب سر می داد : «غم ها بر من هجوم آورده اند و به سویم گردن کشیده اند. وجودم خوابگاه آنهاست و آرامش را بدان راهی نیست» ، از میان سایه های ساکت درخت ،آن گاه که ساقه های سبز پرستاره را شاهدانشهر ، وجین می کردند .« واسمع ندائی اذا نادیتک » ( و آن گاه که تو را ندا دهم ، ندایم را بشنو ) .کمی آن سو تر از همه دشت ها وآبی دریاها ، آنجا که ماهیان ندیدیه غیر از آ ّ ، پرس پرسان ز هم که آب کجاست ، بر تارک همه صخره ها ، نقشیبه یاد خط تو بر آب می زدم

ای عزیز !

گریزپائی بی سر و پا ، بر آستانه نیمه شعبان پناه آورده است.

« فقد هربت الیک » و در حضور حضرتت ایستاده است «و وقفت بین یدیک » ، «مستکینا" لک » ، « متضرعا" الیک » در حالی که به درگاهت با پریشانی تضرع می کند ؛ با همه بی چارگی اش !

بنده ای گم کرده راهم ؛ از جنس همان ها که که سر پناهیبرای باران فتنه ها نیافته اند ؛ از طایفه همان ها که خواب نوشین بامداد رحیل ، سال هاست که از سبیل بازشان داشته و بنگ « کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش » د رگوششانطنین انداخته است

من از تیره همان ها هستم که به هوای کوی تو آمده اند ، بل که از بند هوا رها و به امید روی تو آمدند ، تا مگر ز تو کامروا شوند. اما من ، نه رها زبند هوا شدم ونه زتو کمروا . از زنجیر پاره کرده ام و چونان مجانین ، سر به دیوار انتظار می کوبم . در میان همه این روزها و ساعت ها و دقیقه اه و ثانیه ها ، د ست و پا می زنم و از عسرتی که گریبانم را گرفته ، ناله می کنم !

ای عزیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم ، رحمی ، ! آمد ه ام با بضاعتی ناچیز ! با هر چه که کرده و نکرده ام و ازهمه سخت سخنی ها و سست عهدی ها و نقض پیمانی ها شرمسارم . این چنین است که دیگر عروس فکرم ،از بی جمالیسر بر نگیرد و دیده یـا س از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحب دلان متجلی نشود تا مگر به اشارتی ، از ابر هدایتی ، بارانی برسانی !

عزیز

سال که به این روزها می رسد ، غربت و غم و انتظار _ دست در دست هم _ گریبانم را می گیرد.

و آه ! آه ! که در میانه این همه و چراغ ، چقدر غایبی !

در لحظه لحظه هایم ، حضورت را به شهادت می طلبم که آنچه بر من می رود ، غفلتی است که در ساحت آن گرفتار آمده ام ؛ غفلتیکه مایه آن غیبت توست . چه می گویم ! زبانم بریده و دستم شکسته باد ! و مگر تو غایبی !

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشیارانند

و مگرمی توان گفت که حضورت از ما دریغ شده ! و اصلا" تو مگر حاضر و غایب داری !

تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

این ذره معلق میان زمین و آسمان از همه غایب تر و تو از همیشه حاضر تری !

ای عزیز

بندگان گم کرده راهبر آستان نیمه شعبان ، نام تو را می خوانند ؛ نامی که در میان همه نام های منسوب تو مدفون است ؛ نامی که نام توست اما تو را با آن نمی خوانند واین کمترین ، بر آستان نیمه ماه شعبان ، هدایت می طلبم از آستانت ، سامان می جوید از درگاهت و راه می خواهد ؛ راهی که تو نشان دهی ؛ طریقی که تو بر طلیعه آن اشاره فرمائی ؛ راهی که دیدگان خسته و مشتاق ، سالیانی است برآن به انتظارند.

خلاص حافظ از زلف تاب دار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد