درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

دست چینی از گلستان

حکایت

یکی از بنگان عمر لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود. به کشتنش اشارت کرد تا دیگر بندگان چنین حرکت روا ندارند. بنده پیش عمر و سر زمین نهاد و گفت ـ

هــــرچه رود بر سرم چون تـــو نپسندی رواسـت

بنـــده چــــه دعوی کند حکــــم خـــــداونـد راست

اما بموجب آن که پروردهء نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی. اگر بی گمان این بنده را بخواهی کشت به تاویلی شرعی بکش تا در قیامت ماخـــــــوز نبـاشی. گفت: تاویل چگونه است؟ گفت: اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه فرمای تا مرا به قصاص بکشند تا بحق کشته باشی. ملک بخندید. وزیر را گفت: چه مصلحت می بینـــــی؟ گفت: ای پادشاه از بهر خدای به صدقه گور پدرت این شوخ دیده را رها کن تا مرا در بلائی نیفگند. گناه از من است که قول حکما معتبر نداشتم که گفتند ـ

چــــو کـــردی با کلوخ انداز پیکــار

سر خود را به دست خــود شکستی

چـــو تیر انداختی در روی دشمـــن

حــذر کن کانـــدر آماجش نشسـتــی

حکایت

درویشی مجرد به گوشه صحرائی نشسته بود. یکی از پادشاهان بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفاتی نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است بهم بر آمد و گفت: این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای درویش پادشاه وقت بر تو بگذشت چرا سر بر نیاوردی و شرایط ادب بتقدیم نرساندی؟ گفت: مللک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. دیگران بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک ـ

پادشه پاسبـــان درویــــش است

گرچه نعمت به فر دولت اوست

گوسفنـــد از برای چوبان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

حکایت

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری آمد و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوانون بگریست و گفت: اگر من خدای را چنان پرستیدمی که تو سلطان را از جملهء صدیقان بودمی ـ

گــر نبــود امید راحت و رنــج

پای درویش بر فلک بـــــــودی

ور وزیــر از خدا بترسیـــــدی

همچنان که از ملک ملک بودی

حکایت

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشمناک که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون جلسای حضرت را گفت: جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشارت به کشتنش کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره کردن و نفی. هارون پسر را گفت: ای پسرکرم آنست که عفو کنی و اگر به ضرورت انتقام خواهی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد بگذرد که آنگه ظلم از طرف تو باشد و دعوی از قبل خصم ـ

نه مـــرد است آن به نــــزدیک خردمنـــد

کــه با پیل دمان پیکـــــــــار جــــــویـــــد

بل مـــــــرد آنکس است از روی تحقیـــق

که چـــــون خشم آیـــــدش باطــــل نگوید

حکایت

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به سعی بازو نان خوردی . باری توانگر گفت درویش را: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟ گفته اند: نان خود خوردن و نشست به از کمر زرین بخدمت بستن ـ

به دست آهـــــن تفتـــه کـــردن خمیر

به از دست بــــر سینه پیش امیـــــــر

حکایت

یکی مژده آورد پیش انوشروان عادل که: خدای تعالــــی فلان دشمنت برداشت.گفت؟ هیچ شنیـــــدی که مــرا فرو گذاشت ؟

اگــر بمـــرد عدو جـــای شادمــانی نیست

کـــه زندگانی ما نیــــز جــاویـدانی نیسـت

حکایت

یکی از بزرگان پارسائی را گفت: چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران در حق او به طعنه سخنها گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم ـ

هــــر کـــــه را جامه پارسا بینــــی

پارســـا دان و نیـــک مــــردانگــار

ورنـــدانی که در نهـــــادش چیست

محتسب را درون خــــانه چــه کار

حکایت

زاهـــدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلح در حق او زیارت کنند

تـــرسم نـــرسی به کعبه ای اعـــرابــی

کاین ره که تو میروی به ترکستان است

چون به مقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناولی کند. پســـری داشت صاحب فـــــراست گفت: ای پدر ! باری به دعوت سلطان طعام نخوردی ؟ گف: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت : نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید ـ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد