سلامت را نمی خواهند پـــاسخ گفت،
سرهــا در گریبــــان است،
کسی سربرنیــارد کرد پاسخ گفتن و دیــدار یاران را ،
نگه جز پیش پـــــا را دید نتــو اند،
که ره تــاریک و لغــزان است ،
وگر دست محبت سوی کس یــــازی ،
به ا کـــراه آورد دست از بغــل بیــرون ،
که سرما سخت ســوزان است.
نفس کز گـرمگـاه سینه می آید بـرون ابـری شو د تاریک ،
چو دیـوار ایستد در پیش چشمـانت ، نفس کاینست ،
پس دیگر چه داری چشم ؟
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !
هــوا بس ناجــوا نمــــردانــه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خـــوش بـــــاد ،
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم ، من ، میهمـــــان هر شبــــت ،
لو لی وش مغمـــو م ، منم ، من ،
سنگ تیــــپـــا خــــــورده رنجـــور ،
منم ، دشنام پست آ فرینش ،
نغمــــه ناجـــــور
نه از رومــــم ، نه از زنـــــگم ، همان بیـــرنگ بیرنگم ،
بیـــا بگشـــای در، بگشای ،
دلتنگـــــــم.
حریفــــــا ! میــــز بـــا نــــا !
میهمان سال و ماهـــت پشت در چـــون مــــوج می لـــرزد،
تگــــرگی نیست ، مرگــــی نیست ،
صـــدایی گــــر شنیــدی ، صحبت سرما و دنـــدان است.
من امشب آمدستــــم وام بگـــذارم ،
حسابت را کنار جام بگذارم ،
چه می گویی که بیگـــــه شد ، سحـــرشد ،
بـــــامـــــداد آمـــد؟
فریبت می دهد ،
بر آسمان این سرخــی بعد از سحــرگــه نیست.
حـــریفــــا !
گوش سرما برده است ،
این یـــادگار سیلی ســرد زمستـــان است.
و قنــدیل سپهــر تلگ میــدان ، مــرده یا زنــده ،
به تــابوت ستبــر ظلمــت پنــــــهان است.
حریفا !
رو چـراغ باده را بفـــروز ،
شب با روز یکســــان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، هـوا دلگیــر ،
درهـا بسته ، سرها در گریبــان ،
دستـها پنهـــان ،
نفس هـــا ابر ، دلهــا خستــه و غمگین ،
درختان اسکلتهـــــــــای بلور آجین ،
زمیـــن دلمرده ،
سقف آسمان کوتاه ، غبــار آلــوده مهــر و مـــاه ،
زمستـــــــــان است...