زهی نام تو سر دیوان هستی | ترا بر جمله هستی پیش دستی | |
زکان صنع کردی گوهری ساز | وزان گوهر محیط هستی آغاز | |
به سویش دیده قدرت گشادی | بنای آفرینش زو نهادی | |
ازو دردی و صافی ساز کردی | زمین و آسمان آغاز کردی | |
به روی یکدگر نه پرده بستی | ثوابت را ز جنبش پا شکستی | |
به تار کاکل خور تاب دادی | لباس نور در پیشش نهادی | |
به نور مهر مه را ره نمودی | نقاب ظلمتش از رخ گشودی | |
نمودی قبلهی کروبیان را | گشودی کام مشتی ناتوان را | |
به راه جستجو کردی روانشان | به سیر مختلف کردی دوانشان | |
جهان را چار گوهر مایه دادی | سه جوهر را از او پیرایه دادی | |
تک و پوی فلک دادی به نه گام | زمین را ساز کردی هفت اندام | |
شب و روزی عیان کردی جهان را | دو کسوت در بر افکندی زمان را | |
طلب کردی کف خالی زعالم | ز آب ابر لطفش ساختی نم | |
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی | برای گنج عشق خود طلسمی | |
چو او را بر ملایک عرض کردی | ملک را سجده او فرض کردی | |
یکی را سجدهاش در سر نگنجید | به گردن طوق دار لعن گردید | |
در گنجینه احسان گشادی | در آن ویرانه گنج جان نهادی | |
نهادی در دلش سد گنج بر گنج | وزان گنجش زبان کردی گهر سنج | |
به ده کسوت نمودی ارجمندش | به تاج عقل کردی سر بلندش | |
نهادی گنج اسما در دل او | ز لطفت رست این گل از گل او |
ایا مدهوش جام خواب غفلت | فکنده رخت در گرداب غفلت | |
ازین خواب پریشان سر برآور | سری در جمع بیداران در آور | |
در این عالی مقام پر غرایب | ببین بیداری چشم کواکب | |
تماشا کن که این نقش عجب چیست | ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست | |
که میگرداند این چرخ مرصع | که برمیآرد این دلو ملمع | |
که شب افروز چندین شب چراغ است | که ریحان کار این دیرینه باغ است | |
چه پرتو نور شمع صبحگاه است | چه قوت سیر بخش پای ماه است | |
چه جذب است این کزین دریای اخضر | به ساحل میدواند کشتی خور | |
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر | فلک را هست این سیر از چه تأثیر | |
ز یک جنسند انگشت و زبانت | به جنبش هر دو از فرمانبرانت | |
زبان چون در دهان جنبش کند ساز | چه حال است این کز او میخیزد آواز | |
چرا انگشت جنبانی چو در مشت | نیاید چون زبان در حرف انگشت | |
ترا راه دهان و گوش و بینی | یکی گردد بهم چون نیک بینی | |
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی | چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی | |
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ | حکایت گوش کن یک دم در این پیچ | |
برون از عقل تا اینجا کسی هست | که او در پرده زینسان نقشها بست | |
درین پرده که هر جانب هزاران | فتاده همچو نقش پرده حیوان | |
بیا وحشی لب از گفتار دربند | سخن در پرده خواهی گفت تا چند | |
همان بهتر که لب بندی ز گفتار |
نشینی گوشهای چون نقش دیوار |
از : وحشـی بــافقـی ( نــاظــر و منظــور )