درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

ناظر منظور 3 ( وحشی بافقی )

شبی چون روز شادی عشرت افزای جهان روشن ز ماه عالم آرای
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده خروس از صبحدم در شک فتاده
نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا به هر جانب روان گردیده حربا
نبودی گر نجوم عالم افروز نکردی فوق آن شب را کس از روز
سپهر از مه گلی بر چهره دیده خطی از هاله بر دورش کشیده
فلک گفتی چراغان کرد آن شام که می‌زد خواجه بر بام فلک گام
سوی صدر رسل جبریل رو کرد دلش را مژده‌ی دیدار آورد
شد آن نخل ریاض شادمانی برون از خوابگاه‌ام هانی
کشیدش پیش پیک حق تعالا براقی برق سیر چرخ پیما
عجایب ره نوردی تیز گامی بسی از خواب خوشتر خوشخرامی
نمد زین داده گردون از سحابش شده قسطاس بحری آفتابش
پی آرامش آن طرفه توسن ز انجم کرده گردون جوبه دامن
چو برجستی به بازی زین کهن فرش ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش
نمود از بهر سیر ملک بالا شه روی زمین بر پشت او جا
براق از شادمانی گشت رقاص روان شد سوی خلوتخانه‌ی خاص
به سوی مسجد اقصا چو زد گام دو تا گردید محرابش به اکرام
چو از محراب اقصا پشت برداشت علم در عالم بالا برافراشت
چو با خود دید مه در یک وثاقش چو نعل افتاد در پای براقش
به نعلش چهره سایید آنقدرها که باقی ماند بر رویش اثرها
وز آنجا مرکب مردم ربایش

دبستان عطارد داد جایش

از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانه‌ی خاک به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشته‌ای چند سرا پا در گناه آغشته‌ای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند

          وحشی بافقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد