درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

ناظر منظور 5 ( وحشی بافقی )

شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال

پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته

سازی

نوا پرداز قانون فصاحت چنین زد چنگ بر تار حکایت
که بود اقلیم چین را شهریاری به تخت شهریاری کامکاری
به تاج نامداری سربلندی به زنجیر عدالت ظلم بندی
به چین در دور عدل آن جهاندار نبود آشفته‌ای جز طره یار
به جز چشم نکویان در سوادی به دورش کس نداد از فتنه یادی
ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار به دورش چرغ آهو را هوادار
نظر چون بر رخش دوران گشاده نظر نام شه دوران نهاده
وزیری بود بس عالی مقامش نظیر از مادر ایام نامش
حصار ملک رای محکم او بهار عدل روی خرم او
از آن چیزی که بر دل بندشان بود همین نومیدی فرزندشان بود
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ وزیر و شه برون راندند شبرنگ
وزیر و پادشاه و خادمی چند ز دیگر لشکری بگسسته پیوند
از آنجا روی در صحرا نهادند بسان سیل در صحرا فتادند
به زیر ران هر یک تیز گامی سمند بادپایی، خوشخرامی
شدندی سد بیابان بیش در پیش به تندی از صدای سینه خویش
زد آتش گرمی خور در جگرشان یکی ویرانه آمد در نظرشان
دوانی سوی آن ویرانه راندند به سرعت خویش را آنجا رساندند
در او دیدند پیری با صفایی ز عالم نور او ظلمت زدایی
زبان او کلید گنج عرفان بسان گنج در ویرانه پنهان
اگر در دل گذشتی طیلسانش فلک در پا فکندی کهکشانش

لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در

تعریف مکتبی که لعبت خانه‌ی چین از او نشانه‌ایست و حدیث

خلدبرین افسانه‌ای

دبیر مکتب نادر بیانی چنین گوید ز پیر نکته دانی
که مکتبخانه‌ای گردید تعیین چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین
گلستانی ز باد فتنه رسته در او از هر طرف سروی نشسته
در او خوش صورتان پرنیان پوش چو صورتخانه‌ی چین دوش بر دوش
یکی درس جفا آغاز کرده کتاب فتنه‌جویی باز کرده
یکی را غمزه از مژگان قلمزن به خون بیدلان می‌شد رقمزن
یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل یکی در نغمه سازی گشته بلبل
در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود در او حرف بهشت افسانه‌ای بود
به فرمان نظر منظور و ناظر پی تعلیم گردیدند حاضر
معلم دیده خود جایشان ساخت سر از اکرام خاک پایشان ساخت
به سوی خویش از تعظیمشان خواند به دامن تخته‌ی تعلیمشان ماند
معلم بر رخ منظور حیران ز طفلان شور حسنش در دبستان
خوشا آن دلبر غارتگر هوش کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش
می حیرت دهد نظاره‌ی او ز دل طاقت برد رخساره‌ی او
به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد لبش جانها به تکبیری فروشد
دمی ناظر از و غافل نمی‌شد به سوی دیگری مایل نمی‌شد
نظر از لوح خود سوی دگر داشت الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت
برآن صورت گشادی چشم پرنم نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم
چو میل آن رخ گلفام می‌کرد دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد
ز تیغ حسن او گاه نظاره دلی بودش بسان غنچه پاره

بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از

بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت

مفارقت و شکایت مهاجرت

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز که درس عاشقی می‌کرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست که حالی آن چنان کم می‌دهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش می‌گفت در کنج خرابات به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

بی‌تابی ناظر از شعله‌ی جدایی و اضطراب نمودن از داغ بینوایی و

خویشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خویش بر

چهره‌ی معلم نگاشتن

چو آن زرین قلم از خانه‌ی زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر
سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانه‌ی منظور ناظر
ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد
زبان از درس و لب از گفتگو بست ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی فغان از درد محرومی کشیدی
ادیب کاردان از وی برآشفت به او از غایت آشفتگی گفت
که اینها لایق وضع شما نیست مکن اینها که اینها خوشنما نیست
ز هر بادی مکش از جای خود پا بود خس کو به هر بادی شد از جا
ندارد چون وقاری باد صرصر بود پیوسته او را خاک بر سر
نگردد غرق کشتی وقت توفان چو با لنگر بود بر روی عمان
مکن بی لنگری زنهار ازین پس چو زر باشد سبک نستاندش کس
نداری انفعال این کارها چیست نبودی این چنین هرگز ترا چیست
چنین گیرند آیین خرد یاد خردمندی چنین است آفرین باد
چنین یارب کسی بی درد باشد ز غیرت اینقدرها فرد باشد
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد ز دامن لوح زد بر فرق استاد
نهاد از دامن ارشاد تخته زد آخر بر سر استاد تخته
وز آنجا شد پریشان سوی منزل رخی چون کاه و کوه درد بر دل
در این گلشن که چون غم نیست هرگز جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
که از جانانه باید دور گشتن ز درد دوریش رنجور گشتن

 

   از ناظر و منظور : وحشی بافقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد