نوا پرداز قانون فصاحت | چنین زد چنگ بر تار حکایت | |
که بود اقلیم چین را شهریاری | به تخت شهریاری کامکاری | |
به تاج نامداری سربلندی | به زنجیر عدالت ظلم بندی | |
به چین در دور عدل آن جهاندار | نبود آشفتهای جز طره یار | |
به جز چشم نکویان در سوادی | به دورش کس نداد از فتنه یادی | |
ز عدلش همسرا گنجشک با مار | به دورش چرغ آهو را هوادار | |
نظر چون بر رخش دوران گشاده | نظر نام شه دوران نهاده | |
وزیری بود بس عالی مقامش | نظیر از مادر ایام نامش | |
حصار ملک رای محکم او | بهار عدل روی خرم او | |
از آن چیزی که بر دل بندشان بود | همین نومیدی فرزندشان بود | |
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ | وزیر و شه برون راندند شبرنگ | |
وزیر و پادشاه و خادمی چند | ز دیگر لشکری بگسسته پیوند | |
از آنجا روی در صحرا نهادند | بسان سیل در صحرا فتادند | |
به زیر ران هر یک تیز گامی | سمند بادپایی، خوشخرامی | |
شدندی سد بیابان بیش در پیش | به تندی از صدای سینه خویش | |
زد آتش گرمی خور در جگرشان | یکی ویرانه آمد در نظرشان | |
دوانی سوی آن ویرانه راندند | به سرعت خویش را آنجا رساندند | |
در او دیدند پیری با صفایی | ز عالم نور او ظلمت زدایی | |
زبان او کلید گنج عرفان | بسان گنج در ویرانه پنهان | |
اگر در دل گذشتی طیلسانش | فلک در پا فکندی کهکشانش |
دبیر مکتب نادر بیانی | چنین گوید ز پیر نکته دانی | |
که مکتبخانهای گردید تعیین | چه مکتب، خانهای پر لعبت چین | |
گلستانی ز باد فتنه رسته | در او از هر طرف سروی نشسته | |
در او خوش صورتان پرنیان پوش | چو صورتخانهی چین دوش بر دوش | |
یکی درس جفا آغاز کرده | کتاب فتنهجویی باز کرده | |
یکی را غمزه از مژگان قلمزن | به خون بیدلان میشد رقمزن | |
یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل | یکی در نغمه سازی گشته بلبل | |
در آن مکتب که عشرتخانهای بود | در او حرف بهشت افسانهای بود | |
به فرمان نظر منظور و ناظر | پی تعلیم گردیدند حاضر | |
معلم دیده خود جایشان ساخت | سر از اکرام خاک پایشان ساخت | |
به سوی خویش از تعظیمشان خواند | به دامن تختهی تعلیمشان ماند | |
معلم بر رخ منظور حیران | ز طفلان شور حسنش در دبستان | |
خوشا آن دلبر غارتگر هوش | کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش | |
می حیرت دهد نظارهی او | ز دل طاقت برد رخسارهی او | |
به سد دل غمزهاش تیری فروشد | لبش جانها به تکبیری فروشد | |
دمی ناظر از و غافل نمیشد | به سوی دیگری مایل نمیشد | |
نظر از لوح خود سوی دگر داشت | الف میگفت و بر قدش نظر داشت | |
برآن صورت گشادی چشم پرنم | نمیزد چشم همچون صاد بر هم | |
چو میل آن رخ گلفام میکرد | دو چشم دیگر از وی وام میکرد | |
ز تیغ حسن او گاه نظاره | دلی بودش بسان غنچه پاره |
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز | که درس عاشقی میکرد آغاز | |
که منظور از وفا چون گل شکفتی | حکایتهای مهر آمیز گفتی | |
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند | دل مسکین ناظر ماند در بند | |
حدیث خوشادا گلزار یاریست | نهال بوستان دوستاریست | |
حدیث ناخوش از اهل مودت | به پای دل نشاند خار نفرت | |
بسا یاران که بودی این گمانشان | که بی هم صبر نبود یک زمانشان | |
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند | چنان پا از ره یاری کشیدند | |
که مدتها برآمد زان فسانه | نشد پیدا صفایی در میانه | |
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست | در او سد گونه لطف و دوستداریست | |
کمال لطف جانان آن مجال است | که روز اول بزم وصال است | |
بسا لطفی که من از یار دیدم | به ذوق بزم اول کم رسیدم | |
به عیش بزم اول حالتی هست | که حالی آن چنان کم میدهد دست | |
تو گویی عیش عالم وام کردند | نخستین بزم وصلش نام کردند | |
به عاشق لطف معشوق است بسیار | ولی چندان که شد عاشق گرفتار | |
بلی صیاد چندان دانه ریزد | که مرغ از صیدگاهی برنخیزد | |
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار | بود در سلک مرغان گرفتار | |
چه خوش میگفت در کنج خرابات | به دختر شاهدی شیرین حکایات | |
اگر خواهی که با جور تو سازند | حیات خویش در جور تو بازند | |
به آغاز محبت در وفا کوش | وفا کن تا بری زاهل وفا هوش | |
بنای مهر چون شد سخت بنیاد | تو خواهی لطف میکن خواه بیداد |
چو آن زرین قلم از خانهی زر | کشید از سیم مدبر لوح اخضر | |
سرای چرخ خالی شد ز کوکب | چو آخرهای روز از طفل مکتب | |
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر | به راه خانهی منظور ناظر | |
ز حد بگذشت و منظورش نیامد | دوای جان رنجورش نیامد | |
زبان از درس و لب از گفتگو بست | ز بیصبری ز جای خویش بر جست | |
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی | فغان از درد محرومی کشیدی | |
ادیب کاردان از وی برآشفت | به او از غایت آشفتگی گفت | |
که اینها لایق وضع شما نیست | مکن اینها که اینها خوشنما نیست | |
ز هر بادی مکش از جای خود پا | بود خس کو به هر بادی شد از جا | |
ندارد چون وقاری باد صرصر | بود پیوسته او را خاک بر سر | |
نگردد غرق کشتی وقت توفان | چو با لنگر بود بر روی عمان | |
مکن بی لنگری زنهار ازین پس | چو زر باشد سبک نستاندش کس | |
نداری انفعال این کارها چیست | نبودی این چنین هرگز ترا چیست | |
چنین گیرند آیین خرد یاد | خردمندی چنین است آفرین باد | |
چنین یارب کسی بی درد باشد | ز غیرت اینقدرها فرد باشد | |
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد | ز دامن لوح زد بر فرق استاد | |
نهاد از دامن ارشاد تخته | زد آخر بر سر استاد تخته | |
وز آنجا شد پریشان سوی منزل | رخی چون کاه و کوه درد بر دل | |
در این گلشن که چون غم نیست هرگز | جفایی بیش از آن دم نیست هرگز | |
که از جانانه باید دور گشتن | ز درد دوریش رنجور گشتن |
از ناظر و منظور : وحشی بافقی