چو طفل روز رفت از مکتب خاک | سواد شب نمود از لوح افلاک | |
معلم بر در دستور جا کرد | حدیث خود به خاصانش ادا کرد | |
به دستور از معلم حال گفتند | یکایک صورت احوال گفتند | |
معلم را به سوی خویشتن خواند | به تعظیم تمامش پیش بنشاند | |
چو از هر در سخنها گفته گردید | از و احوال مکتب باز پرسید | |
که چونی با جفای بنده زاده | به درس تیزفهمی چون فتاده | |
به مکتب میرود کاری ز پیشش | بود سعیی به کار وبار خویشش | |
چه سر خط مینویسد مشق او چیست | چو بحثی میکند هم بحث او کیست | |
دلش میل چه علمی بیش دارد | چه مبحث این زمان در پیش دارد | |
ادیب افکند سر چون خامه در پیش | بسی پیچید همچون نامه بر خویش | |
پس آنگه بر زمین زد افسر خویش | به خون آغشته بنمودش سر خویش | |
که داد از دست فرزند شما ، داد | مرا بیداد او خون خورد فریاد | |
از آن روزی که این مخدوم زاده | به مکتب خانه من پا نهاده | |
دلم را از غم آزادی نبوده | بسی غم بوده و شادی نبوده | |
به مکتبخانهام بر کودکی بود | که او زیرکتر از هر زیرکی بود | |
کنون تا او به این مکتب رسیده | به همدرسی ایشان آرمیده | |
یکی ز آنها به حال خود نمانده | به پهلوی خود ایشان را نشانده | |
بلی تفسیر این حرف اندکی نیست | که صحبت را اثر باشد شکی نیست | |
به مکتب صبحدم چون گشت حاضر | بود در راه مکتب خانه ناظر | |
که چون منظور سوی مکتب آید | به او آهنگ دمسازی نماید |
اسیر درد شبهای جدایی | چنین نالد ز درد بینوائی | |
که شد چون مشعل مهر منور | نگون از طاق این فیروزه منظر | |
برآمد دود از کاشانهی خاک | سیاه از دود شد ایوان افلاک | |
در آن شب ناظر از هجران منظور | به کنجی ساخت جا از همدمان دور | |
ز روی درد افغان کرد بنیاد | که فریاد از دل پر درد فریاد | |
مرا این درد دل از پا درآورد | مبادا هیچکس را یارب این درد | |
چه میداند کسی تا درد من چیست | چه دردی دارم وهمدرد من کیست | |
نه همدردی که درد خویش گویم | از و درمان درد خویش جویم | |
نه همرازی که گویم راز با او | دمی خود را کنم دمساز با او | |
نه یاری تا در یاری گشاید | زمانی از در یاری درآید | |
نمیبینم چو کس دمساز با خویش | همان بهتر که گویم راز با خویش | |
منم در گوشهی دوری فتاده | سری بر کنج رنجوری نهاده | |
فلک با من ندانم بر سر چیست | که با جورش چنین میبایدم زیست | |
همینش با منست آزار جویی | کسی از من زبونتر نیست گویی | |
سپهرا کینه جویی با منت چند | به این آیین زبون کش بودنت چند | |
بگو با جان من چندین جفا چیست | چه میخواهی ز جانم مدعا چیست | |
به آزارم بسی خود را میزار | اگر خواهی هلاکم تیغ بردار | |
بکش از خنجر کین بیدرنگم | که من هم پر ز عمر خود به تنگم | |
چه ذوق از جان که بیدلدار باشد | دل از عمر چنین بیزار باشد | |
بیا ای سیل از چشم تر من | فکن این کلبهی غم بر سر من |
سفر سازندهی این طرفه صحرا | به عزم کارسازی زد چنین پا | |
که چون دستور از آن راز آگهی یافت | رخ از ذوق بساط خرمی تافت | |
به خود زد رأی در تغییر فرزند | که گر بگذارمش در خانه یک چند | |
به رسوایی شود ناگه فسانه | فتد افسانهی او در میانه | |
جنون از خانه اندارد برونش | به گوش شه رسد حرف جنونش | |
چو خسرو پرسد از من شرح حالش | بگویم چیست باعث بر ملالش | |
بسی در چارهی آن کار کوشید | چنین در کارش آخر مصلحت دید | |
که همره سازدش با کاردانی | رفیق او کند بسیار دانی | |
تجارت کردنش سازد بهانه | به شهری دیگرش سازد روانه | |
که شاید درد عشق او شود کم | چو یک چندی برآید گرد عالم | |
اگر خواهی در این دیر مجازی | دوایی بهر درد عشقبازی | |
بنه بهر سفر رو در بیابان | که درد عشق را اینست درمان | |
وزیر دانش اندوز خردمند | چو کرد این فکر در تدبیر فرزند | |
طلب فرمود و پیش خود نشاندش | به گوش از هر دری حرفی رساندش | |
پس آنگه گفت کای تابنده خورشید | جهان را از تو روشن صبح امید | |
مثل باشد درین دیرینه مسکن | جهان گشتن به از آفاق خوردن | |
گرت باید به فر سروری دست | سفر کن زانکه این فر در سفر هست | |
چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز | دهد زینت به تاج هر سرافراز | |
ز یکجا آب چون نبود مسافر | شود یکسان بخاک تیره آخر | |
بنه سر در سفر ، منشین به یک جا | گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا |
حدا گویندهی این طرفه محمل | چنین محمل کشد منزل به منزل | |
که ناظر بر سواد شهر میدید | ز درد ناامیدی میخروشید | |
به خود میگفت هر دم از سر درد | که آخر دور کار خویشتن کرد | |
به گورم کی توانست این سخن گفت | که در صحرا به گوران بایدم خفت | |
که پیشم میتوانست این ادا کرد | کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد | |
کسی را کی رسیدی این به خاطر | که گردد دور از منظور ناظر | |
ولی آنجا که باشد دور گردون | که میداند که آخر چون شود چون | |
بسا کس را که یاری همنشین بود | همیشه در گمانش اینچنین بود | |
که بیهم یک نفس دم بر نیارند | دمی بیدیدن هم بر نیارند | |
به رنگی چرخ دور از وی نمودش | که انگشت تعجب شد کبودش | |
بود این رنگ چرخ حیله پرداز | کند هر دم به رنگی حیلهای ساز | |
گهی با بخت ساز جنگ میکرد | سرود بیخودی آهنگ میکرد | |
نبودی چون جرس بینالهی دل | شدی افغان کنان منزل به منزل | |
جرس را هر زمان گفتی به زاری | بگو دلبستگی پیش که داری | |
که هستت چون دل من اضطرابی | به خود داری در افغان پیچ وتابی | |
ز آهن در دهان داری زبانی | لب از افغان نمیبندی زمانی | |
نباشد یک زمان بینالهات زیست | زبان داری بگو کاین ناله از چیست | |
مرا گر نالهای باشد عجب نیست | چرا کاین نالهی من بیسبب نیست | |
به دل دردیست از اندوه دوری | که با آن درد نتوانم صبوری | |
صبوری با غم دوریست مشکل | صبوری چون توان سد درد بر دل |
ناظر و منظور : وحشی بافقی