درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

فیه ما فیه

                   از کتاب شریف فیه مافیه:

گفت که ما مقصریم، فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین می‌کنم، این دلیل دوستی و عنایت است، زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد می‌کند و از آن خبر دارد، دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. اما اگر عتابی رود و او را درد نکند، این دلیل محبت نکند، چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند، این را عقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی ‌ ای می ‌ بینی، دلیل عنایت و دوستی حق است. اگر در برادر خود عیب می‌بینی، آن عیب در توست که درو می‌بینی. عالم هم چنِن آیینه است، نقش خود را درو می ‌ بینی که " المؤمن مر آه المؤمن" آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.

گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید، او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمی‌رنجی. چون آن را در دیگری می‌بینی میرمی و میرنجی. آدمی را از زخم خودش چندش نیاید، دست خود را در غذا می‌کند و می‌لیسد چون بر دیگری اندکی زخم یا نی‌مریشی ببیند آن غذا او را گوارا نباشد.

همچنین اخلاق چون گرهاست و زخم‌ها ست. چون دروست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند، برنجد و نفرت گیرد. هم چنانک تو ازو میرمی، او را نیز معذور می‌دار اگر از تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست، زیرا رنج تو از دیدن آن است و او نیز همان می‌بیند که " المؤمن مرآه المؤمن"  نگفت  " الکافر مرآه الکافر" زیرا که کافر را نه آن است که مرآه نیست الا از مرآة خود خبر ندارد.

پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچ گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره ای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هر چند که جهد می‌کرد پادشاه به روی او نظر نمی‌کرد (و سر بر نمی‌داشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند، در جوی نظر می‌کرد و سر بر نمی‌داشت. مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه می‌بینی، گفت قلتبانی را می‌بینم، مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون هم چنین است، اگر تو درو چیزی می‌بینی و می‌رنجی آخر او نیز کور نیست، همان بیند که تو می‌بینی.

پیش او دو اَنا نمی‌گنجد، تو انا می‌گویی و او اَنَا  ،                       یا تو بمیر پیش او ، یا او پیش تو بمیرد تا دُوی نماند.

اما آنک او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن، که " و َ هُوالحَیُّ الذَّی لایّموت" او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلّ کند و دوی برخیزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدل شد، نمی‌پرد زیرا که دوی قایم است. اما اگر مرغ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد، اما چون امکان ندارد می‌گوید که ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حق تو نیز احسان کنم، تو بمیر که چون مردن تو ممکن است تا از نور جلال من بهره‌مند گردی و از خفاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد