در محضر مولانا

در مجالس سبعه مولانا
مناجات

یا رب! ای پروردگار! ای پرورنده! ما را بدان نوری پرور که بندگان مقبل خود را پروری از بهر وصال دوست، بدین علف شهوت مپرور ما را که دشمنان را بدان می‌پروری بر مثال گاو و گوسفندان آخری و پروری که پرورند، از جهت گوشت و پوست و مرغان حواس ما را به چینه علم و حکمت پرور، جهت بر آسمان پریدن، نه به دانه شهوت جهت گلو بریدن.

فلک بازیگر همچون شب ‌ بازان از پس این چادر خیالات استارگان و لُعبتان سیارات، بازیها بیرون می‌آرد و ما چون هنگامه بر گرد این بازی مستغرق شده‌ایم و شب عمر به پایان می‌بریم. صبح مرگ برسد و این هنگامه شب باز فلک سرد شود و ما شب عمر به باد داده.

یا رب! پیشتر از آن که صبح مرگ بدمد، این بازی را بر دل ما سرد گردان تا بهنگام، از این هنگامه بیرون آییم و از شبروان باز نمانیم. چون صبح بدمد، ما را به کوی قبول تو یابد.

در مجلس ششم

یا رب! آوازه حیات تو به گوش جانها رسید. جانها همه روان شدند. در بیابان دراز، تشنه آب حیات، این جهان پیش آمد، همه درافتادند در وی. هر چند که قلاوزان و آب شناسان بانگ میزنند که اگر چه به آب حیات مانَد، اما آب حیات نیست. آب حیات در پیش است، ازین درگذرید.

آب حیات، آن باشد که هر که خورد از آن، هرگز نمیرد و هر شاخ درخت که از آن سبز شد، هرگز زرد و پوسیده نشود و هر گل که از آن آب حیات خندان شد، هرگز آن گل نریزد، اما این آب حیات نیست، آب ممات است. هر که از این آب حیات فانی بیش خورد، از همه زودتر میرد. نمی‌بینی که ملوک و پادشاهان از بندگان کم عمرترند؟ و هر شاخ درخت که از این آب بیش کشید، او زودتر زرد شود. اینک گل را نگر که از این آب سیرابتر و خندانتر شد، از همه عروسان باغ لاجرم او زودتر ریزد.

نادر کسی بود که این بانگ و نصیحت در گوش او رفت و کم کسی بود که کسی کرد و این سیاه آبه را به ناکسان بگذاشت.

خداوندا! و پادشاها! ما را از آن نادر کسان گردان و از این سیاه آبه شورابه خلاص ده تا همچون دیگران شکم و رو آماسیده، بر سر این چشمه نمیریم و از طلب آب حیات محروم نمانیم.

ابوذر که از چاکران حضرت رسالت است گفت زبان انبساط بگشادم و گفتم ای مهتر ما : ما فی صحف موسی؟ یعنی در صحف موسی که سلوت جان عاشقان است و انیس دل مشتاقان است چه چیز است؟

رسول‌الله‌(ص) قفل سکوت به فرمان حی لایموت از حقه تحقیق برداشت، گفت:  "عجبت" عجب دارم از آن بنده‌ای که قدم در میدان ایمان نهاده باشد، به دوزخ و درکات جهنم ایمان آورده، آوازه مالک و اعوانش بدو رسیده، در این بوته بلا و زندان ابتلا، چگونه خوش میخندد؟

مهترا! فایده دوم؟

گفت: عجب دارم از آن بنده که عمر عزیز را به کران آورده باشد، به مرگ ایمان آورده باشد و وی را برگ ناساخته، به سؤال گور اقرار میکند و جواب مهیّا ناکرده، چگونه شادی میکند؟ سوّم گفت: عجب دارم از بنده‌ای که او ایمان آورده است که ذره ذره فعل و گفت او را حساب است که " فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره" و ترازوی عدل آویخته‌اند، چگونه گزافکاری میکند؟

و چهارم عجب دارم از آن بنده که بی‌وفایی دنیا را می‌بیند و عزیزان خود را به خاک می‌نهد و از مقرّبان "کل نفس ذائقة الموت" میشنود، به چندین مهر و محبت و حرص و رغبت، دنیا را چون جمع میکند و دل بر آن مینهد؟ و گور و کفن مردگان می‌بیند، فراق دوستان میچشد، اما آن چه دوستانش چشیده‌اند از تلخی فراق، او یک شب نچشیده است، قدر وصال چه داند؟ آن درد را ندیده است، قدر مرهم چه شناسد؟ نی، نی، ای برادر! جهد کن که از این زندان بیرون آیی، قدم توبه در راه ندم نهی تا در این دنیا هر دو ترا باشد. چه جای این است! بلکه همّت از این عالیتر کنی و مَرکب دین، تیزتر برانی، از نظاره دنیا درگذری و به تماشای عُقبی هم چشم نگشایی تا جمال ذوالجلال ببینی. به جاروب "لا" همه را بروبی. هر که شاه و شاهزاده باشد، هر آینه او را فرّاش باشد.  " لا اله الا الله" فرّاشان و خاصان و شاهان حضرت است که از پیش دیده ایشان هر دو عالم را میروید.

جز جمال حق مبین، جز کلام حق مشنو تا خاص ‌ الخاص پادشاه باشی.

با یار به گلـزار شـــدم رهـگذری        بر گُل نظری فــکندم از بیـخبری
چون دید بتم گفت: که شرمت بادا        رخسار من اینجا و تو در گُل نگری؟

والله اعلم

(فیه مافیه)