الهی ٬ این سوز ما امروز درد آمیز است نه طاقت به سر بردن نه جای گریز است این چه تیغ است که چنین تیز است ؟ الهی ٬ درد می دانم و دارو نمی دانم الهی ٬ تو شفا ساز که از این معلولان شفایی یابد تو گشایشی ده که از این بندیان کاری نگشاید به سامان آر که سخت بی سامانیم / جمع دار که بس پریشانیم دانایی ده که از راه نیفتیم / بینای ده که در چاه نیفتیم نگاه دار تا پریشان نشویم / به راه دار تا پشیمان نشویم بیاموز تا راه از چاه بدانیم / برافروز تا در تاریکی نمانیم همه را از خود رهایی ده / همه را با خود آشنایی ده همه را از مکر اهرمن نگاه دار / همه را از فتنه ی نفس آگاه ساز از نفس بدم رهایی ده یارب / از قید خودم رهایی ده یارب بیگانه زآشنا و خویشم گردان / یعنی به خود آشنایی ده یارب یارب زشراب عشق سرمستم کن و از عشق خودت نیست کن و هستم کن و از هرچه به جز عشق تهی دستم کن یک باره به بند عشق پابستم کن الهی ٬ آن که تو را دشمنی آموخت سوخت ! آن کس که جوهر حیات شناخت لب دوخت ! آن که دم از بیگانگی زد آشنایی نیاموخت ! دل جایگاه مهر است نه جای جوشش و کین ! جان از دوستی جان گیرد و کینه با کین دوستی کلید درهای بسته است و مرهم دلهای شکسته چه زیباست جهان اگر بینایی آموزیم و چه مهربانند جهانیان اگر دریچه دل پر مهر را بگشایم |