اشعار عرفانی

اشعار عرفانی

علم و آگاهی بهین نعمت بود در زندگی

این دو از عهد کهن بودی در ایران شما

روح ایرانی به نور معرفت پاینده است

شاهـدش اندیشـه‌ی والای عـرفان شما

(رفیع)

تأمل، حج عقل است.

(ابراهیم ادهم)

 

شیوه‌ی آزادگان

حاصل تهذیب دل روشنی جان بود

تیرگی جان کجا، شعله‌ی عرفان کجا ؟ !

شیوه‌ی آزادگان وسعت اندیشه است

حجره در ایوان کجا،خیمه‌به‌کیهان کجا؟ !

نسبت ما و منی در این انجمن

انجمن جا کجا، شمـع پریشـان کـجا؟ !

پی نبرد بی‌خرد بر غم اهل خرد

خنده‌ی بی غم کجا،دیده‌ی گریان کجا؟ !

ره به سعادت برد، هر که پی جان رود

اهـرمن جا کجا، راه بـه یـزدان کجـا ؟ !

مقصد جان « رفیع» راه به جانان بود

راه به جانان کجا، گمـرهی جـان کجا؟ !

(رفیع)

 

خداجویان معنی آشنا

ز من گو صوفیان با صفا را

خداجویان معنی آشنا را

غلام همت آن خودپرستم

که با نور خودی بیند خدا را

(محمد اقبال لاهوری)

 

هفت وادی (مرحله) عرفان ایرانی

نخستـین گـام در میدان عرفان

«طلب» باشد، طلب ای طالب آن

بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـایـد

که تا یابی نشان از مهر جانان

به منزلگاه سوم«معرفت» هست

که با آن پی‌بری بر راز پنهان

به منزلگاه چهارم بی‌نیازی است

که « استغنا »ی جان‌یابی به راه دوران

به منزلگاه پنجم نور «توحـید»

بتابد بر دلت از عالم جان

به منزلگاه ششم « حیرت» آید

نصیب دل که گردد عقل حیران

به‌حیرت‌چون‌فتادی‌زین‌ره‌ی‌شوق

«فنا» گردی و گردی عین جانان

«رفیعا» پیر عرفان در حقیقت

به جانان راه بنماید بدینسان

بود این هفت وادی پیش پایت

اگر خواهی که ره‌یابی به پایان

رفیع

 

بیان عارفان

شراب عشق نبود ز آب انگور

ره نوشیدنش هم از گلو ندارد

از این پیمانه و جام و سبوها

غرض، پیمانه و جام سبو ندارد

بدان معنی که عارف زلف گوید

نظر در پیچ و تاب هیچ مو ندارد

بیان عارفان را اصطلاحی است

که جز عارف کسی را گفتگو ندارد

 

 

 

جبر چه بود بستـن اشکسته را

پا بـپـیوستن رگــی بـگـسسته را

چون‌ در‌ این‌ ره پای‌ خود نشکسته‌ای

بر که می‌خندی؟ چه پا را بسته‌ای؟

آنکه اهل زاری نیست و از جباری او خبر ندارد، از جبر او چه می‌داند؟ اگر بگویی انسان مجبور است و از چیزی خبر ندارد که "فلسفی" همین را می‌گوید، مولوی جواب می‌دهد:

حیرت و زاری گه بیماری است

وقت بیماری همه بیداری است

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

مـی‌کنـی از جـرم استغفـار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیی به ره

 

 

پس بدان این اصل را ای اصل جو

هرکه را درد است او برده است بو

هر که او بیدارتر پر درد تر

هـرکـه او آگاه‌تر رخ زردتر

 

 

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی ‌کند

ور تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور تو می‌بینی نشان دید کو

 

مولوی

هر جمادی که کند رو در نبات

از درخــت او رویــد حــیـات

ذره‌ای کام محو شد در آفتاب

جنگ‌ او بیرون شد از وصف ‌و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس

جنگش ‌اکنون ‌جنگ ‌خورشیدست بس

گر شدی عطرشان بهر معنوی

فرجه‌ای کن در جزیره مثنوی

فرجه کن چندان که اندر هر نفس

مثنوی را معنـوی بینی و بـس

اقتضای جان چو ای دل آگهی است

هر که آگه‌تر بود جانش قویست

خود جهان جان، سراسر آگهی است

هر که بی‌جان است از دانش‌ تهیست

خواجه آخر یک زمان بیدار شد

وز حیات خویش برخوردار شو

همین روش برگیر و ترک ریش کن

در فـنا و نـیستی تفتیش کن

و گر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

مولوی

نفس باد صبا

نفـس باد صبا مشک فشـان خواهـد شد

عالم پیـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد

ارغوان جام عقیقی به سمـن خواهـد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خـواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجـران بلبل

تا سرا پرده‌ی گـل نـعره‌زنان خـواهـد شد

ای دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـکنی

مایه‌ی نقـد بقا را که ضمـان خواهـد شد؟

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این‌راه و‌ از آن‌خـواهد شد

حافظ از بهر تو آمـد سوی اقلیـم وجـود

قدمـی نه به وداعـش که روان خواهد شد

حافظ

  تفاوت عقول در اصل فطرت

ایـن تفـاوت عقل‌هـا را نیـک دان

 

در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی همچـو قـرص آفتـاب

 

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

 

هست عقلی چون ستاره آتشی

ز آنـکه ابـر از پــیش آن وا جـهد

 

نور یزدان بین خرد ها بر دهد

عقل‌های خلق، عکس عقـل اوست

 

عقل او مشک است و عقل خلق بو

عقل کل و نفس کل و مرد خداست

 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست

مظهر حق است ذات پاک او

 

زو بجو حق را و از دیگر مجو

عقل جز وی عقل را بدنام کرد

 

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید

 

وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت

 

وین ز محذومی ز راه عز بتافت

آن ز فـرعـونی اسیـر آب شد

 

وز اسیری بسط صد سهراب شد

لعب معکوس است و فرزین بند‌ سخت

 

حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر خیال و حیله کم تن تار را

 

که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو و خدمتی

 

تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وارهی در مکر خود

 

مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی

 

در کمی رفتی خداونده شوی

رو بهی و خدمت ای گرگ کهن

 

هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز

 

کیسه‌ای ز آن بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر

 

رحم سوی زاری آید ای فقیر

گر کنی زاری بیابی رحم او

 

رحم او در زاری خود باز جو

زاری مضطر تشنه معنویست

 

زاری سرد دروغ آن غویست

گریه اخوان یوسف حیلتست

 

که درونشان پر زرشک و علتست