ناظر منظور ۶( وحشی بافقی )
چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک
معلم بر در دستور جا کرد حدیث خود به خاصانش ادا کرد
به دستور از معلم حال گفتند یکایک صورت احوال گفتند
معلم را به سوی خویشتن خواند به تعظیم تمامش پیش بنشاند
چو از هر در سخنها گفته گردید از و احوال مکتب باز پرسید
که چونی با جفای بنده زاده به درس تیزفهمی چون فتاده
به مکتب می‌رود کاری ز پیشش بود سعیی به کار وبار خویشش
چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست
دلش میل چه علمی بیش دارد چه مبحث این زمان در پیش دارد
ادیب افکند سر چون خامه در پیش بسی پیچید همچون نامه بر خویش
پس آنگه بر زمین زد افسر خویش به خون آغشته بنمودش سر خویش
که داد از دست فرزند شما ، داد مرا بیداد او خون خورد فریاد
از آن روزی که این مخدوم زاده به مکتب خانه من پا نهاده
دلم را از غم آزادی نبوده بسی غم بوده و شادی نبوده
به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود که او زیرکتر از هر زیرکی بود
کنون تا او به این مکتب رسیده به همدرسی ایشان آرمیده
یکی ز آنها به حال خود نمانده به پهلوی خود ایشان را نشانده
بلی تفسیر این حرف اندکی نیست که صحبت را اثر باشد شکی نیست
به مکتب صبحدم چون گشت حاضر بود در راه مکتب خانه ناظر
که چون منظور سوی مکتب آید به او آهنگ دمسازی نماید
اسیر درد شبهای جدایی چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانه‌ی خاک سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد مبادا هیچکس را یارب این درد
چه می‌داند کسی تا درد من چیست چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید زمانی از در یاری درآید
نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشه‌ی دوری فتاده سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست که با جورش چنین می‌بایدم زیست
همینش با منست آزار جویی کسی از من زبون‌تر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بی‌درنگم که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من فکن این کلبه‌ی غم بر سر من
سفر سازنده‌ی این طرفه صحرا به عزم کارسازی زد چنین پا
که چون دستور از آن راز آگهی یافت رخ از ذوق بساط خرمی تافت
به خود زد رأی در تغییر فرزند که گر بگذارمش در خانه یک چند
به رسوایی شود ناگه فسانه فتد افسانه‌ی او در میانه
جنون از خانه اندارد برونش به گوش شه رسد حرف جنونش
چو خسرو پرسد از من شرح حالش بگویم چیست باعث بر ملالش
بسی در چاره‌ی آن کار کوشید چنین در کارش آخر مصلحت دید
که همره سازدش با کاردانی رفیق او کند بسیار دانی
تجارت کردنش سازد بهانه به شهری دیگرش سازد روانه
که شاید درد عشق او شود کم چو یک چندی برآید گرد عالم
اگر خواهی در این دیر مجازی دوایی بهر درد عشقبازی
بنه بهر سفر رو در بیابان که درد عشق را اینست درمان
وزیر دانش اندوز خردمند چو کرد این فکر در تدبیر فرزند
طلب فرمود و پیش خود نشاندش به گوش از هر دری حرفی رساندش
پس آنگه گفت کای تابنده خورشید جهان را از تو روشن صبح امید
مثل باشد درین دیرینه مسکن جهان گشتن به از آفاق خوردن
گرت باید به فر سروری دست سفر کن زانکه این فر در سفر هست
چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز دهد زینت به تاج هر سرافراز
ز یکجا آب چون نبود مسافر شود یکسان بخاک تیره آخر
بنه سر در سفر ، منشین به یک جا گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا
حدا گوینده‌ی این طرفه محمل چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر می‌دید ز درد ناامیدی می‌خروشید
به خود می‌گفت هر دم از سر درد که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم می‌توانست این ادا کرد کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون که می‌داند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود همیشه در گمانش اینچنین بود
که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند دمی بی‌دیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز
گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد سرود بیخودی آهنگ می‌کرد
نبودی چون جرس بی‌ناله‌ی دل شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی لب از افغان نمی‌بندی زمانی
نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست چرا کاین ناله‌ی من بی‌سبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل صبوری چون توان سد درد بر دل

 

            ناظر و منظور : وحشی بافقی