تعریف عرفان
تصوف و عرفان یک مفهوم کلی و عام است که بر مصادیق گوناگونی اطلاق شده است. بنا براین در تعریف عرفان و همچنین در رد و قبول آن نباید از خصوصیات مصادیق غفلت کرده و مبنای کار را این مفهوم کلی و عام قرار داد.
تعاریف عرفا نیز از عرفان متعدد است. زیرا عرفا در تعریف عرفان و مسائل مربوط به آن همانند توحید،فنا،عشق ومحبت،فقر، اخلاص و رضا، در مواردی موقعیت خاص مخاطب را در نظر گرفته اند_ مثلا˝در برابر جاه طلبان،بر ذم جاه تأکید کرده اند و در برابر مال دوستان،بر ذم مال . گاه با اسیران لذایذ حسی سخن داشته اند و زمانی با گرفتاران علایق خیالی و نفسانی_ لذا ممکن است در پاسخ یک سؤال بیانات گوناگونی داشته باشند.
در مواردی بر اساس موقعیت معرفتی و سلوکی خود سخن گفته اند که طبعا˝سخنان مقام رضا فرق خواهد داشت. حتی یک نفر در حال سکر چیزی می گوید که در حال صحو انکار می کند.
نکته ی دیگر اینکه عرفای دوره های اوّ لیه با اصلاحات رسمی و عناوین اساسی و فن و روش تعریف که بعدها در مراحل مختلف سیر و عرفان پدید آمد آشنایی چندانی نداشتند.
همچنین اظهارات افراد بر اساس اینکه در چه مرحله ای از مراحل سیر تکاملی تصوف قرار دارند،در همه ی زمانها مختلف خواهد بود
اینک نمونه هایی از این تعاریف:
ذوالنون مصری درباره ی صوفیان می گوید :«مردمانی که خدای را بر همه چیز بگزینند و خدای، ایشان را بر همه بگزیند»
و جنید می گوید:«تصوف صافی کردن دل است از مراجعت خلقت و مفارقت از اخلاق طبیعت و فرو میراندن صفات بشریت و دور بودن از دواعی نفسانی و فرود آمدن بر صفات روحانی و بلند شدن به علوم حقیقی و به کار داشتن آنچه اولی تر است الی الأبدو خیر خواهی به همه ی امت و وفا به جای آوردن بر حقیقت و متابعت پیغمبر کردن در شریعت. »
از ابو محمد جریری پرسیدندتصوف چیست؟ گفت:
«الدخول فی کل خلق سنّی، و الخروج عن کل خلق دنّی.»
و ابئ السعید ابوالخیر تصوف را عبارت از آن می داندکه :
«آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نجهی. »
از ابن عطا پرسیدند که ابتد و انتهای تصوف چیست؟ گفت:
«ابتدایش معرفت است و انتهایش توحید. »
ابو محمد رویم گوید:«توحید حقیقی(که هدف تصوف است)آن است که فانی شوی در ولای او،از وفای خود و در وفای او از جفای خود ،تا فانی شوی کل به کل. »
سهروردی می گوید:«اقوال مشایخ _ قدس الله ارواحهم_در معنی تصوف، افزون آید بر هزار قول، که نوشتن آن دشوار باشد، اما این اختلاف در لفظ باشد و نه در معنی.» و سپس می افزاید که «صوفی آن باشد که دایم سعی کند در تزکیه ی نفس و تصفیه ی دل و تجله ی روح. »
ابن سینا به عنوان یک فیلسوف مشایی، در نمط نهم اثر معروفش «الاشارات والتنبیهات» در مورد عرفان چنین می گوید: «العرفان مبتدی من تفریق،وترک،ورفض معین فی جمع،هو جمع صفات الحق للذات المریده بالصدق، منته الی الواحد،ثم وقوف». به این معنی که عرفان با جدا سازی ذات از شواغل آغاز شده و با دست افشاندن به ماسوی، ادامه یافته با دست شستن از خویش و سرانجام با فدا و فنا کردن خویش و رسیدن به مقام جمع که جمع صفات حق است برای ذاتی که با صدق ارادت همراه پیش رفته آنگاه با تخلّق به اخلاق ربوبی، رسیدن به حقیقت واحد و سپس با «وقوف» به کمال می رسد.
خواجه نصیر طوسی می گوید:
«در این مرحله همه اوست و غیر او نیست.... نه واصفی نه موصوفی، نه سالکی نه مسلوکی، نه عارفی نه معروفی و این است مقام وقوف بر آستان حق. »
هر کسی به من کلمه ای بیاموزد مرا بنده خود کرده است.
* قناعت ثروتی است که پایانی ندارد.
* هر که خود را بشناسد، خدا را شناخته است.
* شجاع ترین مردم آن است که حرف حق را بزند.
* بزرگترین جهاد، مبارزه با نفس است.
* شمشیر آخته دردست مرد شجاع، عزیزتر از سخن راست نیست.
* زشت ترین سخن راست، ستایش انسان از خویشتن است.
* بهترین گفتارها آن است که عمل تصدیق کند.
* هرکه نیکی را از بدی نشناسد، از چهارپایان است !
* باید مردم در برابر حق نزد تو مساوی و یکسان باشند.
* بر برادر تو همان حقی است که تو داری.
* من گواهی شخص فاسق را جز علیه خودش قبول نمیکنم.
* نیکی و احسان را جز آدم نادان رد نمیکند.
* یتیم را با آنچه که فرزندان خود را ادب میکنی، تادیب کن.
* آنکس که تو را بیم دهد، مانند کسی است که تو را مژده دهد.
* دشمن دانا از دوست نادان بهتر است.
* دوری و جدایی دوستان ، غربت و تنهایی است.
* حاجت از دست دادن بهتر که از نااهل خواســتن !
* آرزوهایتان را به کسانی متوجه کنید که دلهایتان آنها را دوست دارد.
* شکیبایی مرکبی است که خسته نشود.
* شخصیت مرد زیر زبان اوست.
* عبرتها چه بسیار است، لیکن پند گرفتن کمتر است.
* اگر درباره کسی مشکوک باشید، به دوستانش نگاه کنید.
* هر تنفس انسان گامیست که بسوی مرگ بر میدارد.
* مردم دشمن چیزهایی هستند که نمیدانند.
* بهترین زهدها، پنهان داشتن آن است.
* شگفتا! آیا خـلافت و حـکومت با رفاقت و خویشی هم میشود ؟!
* عدالت زمامدار نیکوتر از خیر روزگار است.
* هرگز کسی را به مبارزه و جنگجویی دعوت نکن.
* روز دادستانی و عدالت از ظالم، سختتر از روز ستم بر ستمدیده است.
* حکومت خود را با ریختن خون حرام، استوار نکن.
* هرگز یاور ستمکار نباش.
* حکمت را با نااهل نگویید که به حکمت ستم کردهاید.
* به گوینده نگاه نکن، حرف را در نظر بگیر.
* بزرگواری با خرد و ادب است، نه با اصل و نسب.
* عقل و خرد، شمشیر برندهایست.
* دانش نگهبان توست، در حالیکه تو ثروت را باید محافظت کنی.
* بی ارزشترین مردم، کم دانشترین آنهاست.
* دانشمندان، به علت کثرت نادانان غریبند.
* مرگ بزرگ همان فقر و بینوایی است.
* فقر و تنگدستی، مرد باهوش را گنگ و لال میکند.
* انسان به نعمتی نمیرسد مگر اینکه نعمت دیگری را از دست میدهد.
* از قرض کردن بپرهیزید
* قرض کردن زبونی و خواری است.
* غم وغصه نیمی از پیری است.
* قصاص و انتقام قبل از جنایت، درست نیست.
* من به خاطر سوء ظن و بدگمانی، کیفر نمیدهم.
* تو را از عجله و شتاب در سخن و کار نهی میکنم.
* خداوند به مردم پناه داده تا از ستم دور باشند.
* زمامداران بوسیله ظلم آزمایش میشوند.
* با توده جماعت باشید، چراکه دست خدا با جماعت است.
* هرکه از حق تجاوز کند راهش گم میشود.
* زکات پیروزی عفو و بخشش است.
* ذمهء من در گرو آن چیزی است که میگویم.
* صفتی بدتر از دروغ وجود ندارد.
* برای دنیا به گونه ای زندگی کن که گویی تا ابد زنده ای و برای آخرت به گونه ای زندگی کن که گویی لحظه مرگت نزدیک است
* فرزندان خود را بااخلاق خود تربیت نکنید، زیرا که آنان برای زمانی غیراز زمان شما خلق شدهاند.
* هیچ فقیری گرسنه نمانده مگر درسایه آنکه ثروتمندی از حق او بهرهمند گشته است.
* چون تو به جانب مرگ میروی و مرگ جانب تو میآید، زود به یکدیگر خواهید رسید.
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهی زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنهکار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهی حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بیخبری کو خبر از جای تـو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برایم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون به مگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
******************
مولانا