درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

روحتان را با نوشتن آرام کنید

روحتان را با نوشتن آرام کنید وضعیت بحرانی دنیا، وضعیت طبیعی دنیا است. شما در این وضعیت بحرانی که شکل عادی به خود گرفته است روحتان را با چه آرام می‌کنید؟ آرام بخش روح شما چیست، مکان‌های زیارتی، دیدن یک عکس، خواندن کتاب، پهلو گرفتن کنار ماسه‌های ساحل و یا...؟ هیچ وقت این نصیحت استادم را از یاد نمی‌برم که می‌گفت: هر وقت خواستی از تمام گرفتاری‌های دنیا رها شود از مسکن روحت استفاده کن. این تحویز همیشه مورد استفاده قرار گرفت و تاکنون که چند ترمی ‌هست سعادت دیدن ایشان را ندارم مؤثر واقع شده. مدتها در پی پیدا کردن آن بودم که تسکین‌دهنده من چیست؟ فراوان کندوکاو کردم و هزاران مورد را امتحان. از مدرن‌ترین وسیله‌یی که در اختیار داشتم تا قدیمی‌ترین آن. بعد از کمی تأمل و تفکر و تحقق درونی یافتم تنها موردی که مسکن روحم می‌شود سال‌هاست در کنارم زیست می‌کند. آچار فرانسه‌یی که همه می‌توانند به وسیله آن به سعادت برسند. آن آچار فرانسه، آن معلم و دبیر دلسوز، اکسیر شفابخش، عنصری است به نام نوشتن. بالاخره یافتم آن گوهر مقصود را. دیگر خیالم آرام گرفت که اکسیرم را پیدا کردم. می‌توانم خودم را با آن تسکین دهم. همیشه فکر می‌کردم که تسکین‌دهنده‌ها خیلی فراتر از نوشتن هستند اما بعد متوجه شدم که کوچک‌ترین چیزها گاهی می‌توانند نقش‌های بزرگی را ایفا کنند. نوشتن نقش یک پل بزرگ را بازی می‌کند که می‌تواند خاطرات، جملات، پیوست‌ها و.. را به هم مرتبط سازد و از آن تندیس جاودانه به ارمغان آورد. با این می‌شود فاصله میان کودکی و بزرگسالی را پر کرد، پلی است برای طی کردن فاصله میان انسان‌ها. فایده‌های این قهرمان بزرگ مال آدم‌های بزرگ است. پس بهتر که همه بزرگ باشیم. به وجود آمدن حس نوشتن و نگاش در آدمی بستگی به روح آن دارد. زمانی که دو سویه زندگی را نگاه می‌کنی نیاز به ثبت جملاتی که روح را آرام می‌کند احساس می‌شود، هنگامی‌که احساس می‌کنی از زندگی ماشینی خسته شدی و از هر چیزی که بخواهی استفاده کنی تا به آرامش برسی متعلق به همین دنیای ماشینی است دلگیر می‌شوی. نوشتن تنها تسکین‌ دهنده‌یی است که آدم را زمانی بس کوتاه از تمام فکرهای زاید رها و به ورطه آسایش سوق می‌دهد. تنها شرط ورود به این دنیای ماورای تصور، داشتن یک روحیه خوب و پذیرفتن و داخل شدن است. نوشتن جرقه اندیشه و نمو یک هیجان است. اغلب واژه‌یی کافی است که شما را ساعت‌ها غرق نوشتن کند بطوری که وقتی فارغ می‌شوید، ورق‌های انباشته‌یی را می‌بینید که شما آن‌ها را به تحریر درآورده‌اید و بطور کافی و کامل لذت برده‌اید. نوشتن عنصری است که اگر در روح فردی رسوب کند می‌تواند گاهی اوقات مرحم تنهایی او باشد و در جایی هم ناجی. کافی است فقط یکبار آن را امتحان کنید آن وقت متوجه می‌شوید سخن گزافی نگفته‌ام و سخنم روشن و هویدا است. نمی‌توان خوب نوشت مگر در هنگام گام برداشتن به سوی ناشناخته‌ها و نه برای شناختن آنها بلکه برای دوست داشتن آن‌ها. ما نمی‌توانیم خوب بنویسیم مگر درباره آن چیزهایی که نمی‌دانیم، پا گذاشتن به جهانی که همه چیز آن هویتی ابدی دارند و با جابجا شدن آن می‌توان متنی نوین و کالبدی دیگر متولد کند. چقدر شیرین است که هر روز تولدهای متعدد ببینیم و هر روزمان را لبریز از شادی و سرور کنیم. نوشتن مسکن آرامبخشی است که من را به کما و آرامشی وصف‌نشدنی رهسپار می‌کند. پادزهری که درصد قابل توجهی را می‌توان از طریق او تسکین‌دهنده نام برد. کاغذهای زیادی با جوهر سیاه می‌شوند، همین. چه کلماتی که در زیر ورق‌ها یخ زده‌اند و چه لغاتی که حرارتشان جوهر قلم را به جوش می‌آورد. بکوشید تا می‌توانید بنویسید، از هر چیز بنویسید. از ثانیه‌های گذشته و لحظاتی که با آن‌ها زندگی می‌کنید. با دقایقی که از رگ و پوست خود حسشان می‌کنید. هرگز فراموش نکنید هنگام و موقع رفتن از دنیا چیزی از شما به یادگار نمی‌ماند جز کارهای نورانی شما و در سطر آن‌ها نوشته‌های شما. آن‌ها در زمان نبودتان، هم گویای هویت‌تان هستند و هم بازگوکننده تمام کارهایتان و از این طریق است آن‌هایی که حتی شما را ندیده‌اند هم می‌توانند در مورد شخصیت‌ شما چیزی متوجه شوند. پس برای خود دفتری تهیه کنید تا شناسنامه‌یی شود برای آینده، نوشتن می‌باید این‌گونه آغاز شود. نوشتن، عشق و بقیه چیزها. هنگامی‌که می‌نویسی آن قدر از این دنیا دور می‌شوی که گاهی فکر می‌کنی که دیگر باز نمی‌گردی. من می‌نویسم تا تن کاغذ من جا دارد. می‌نویسم تا جهان و هستی بخوانند که نگران نیستم. برای من فرقی نمی‌کندکه این زندگی جرقه‌یی در عدم باشد یا پیش‌پرده‌یی از زندگی دیگر. به هر سان آن را لمس می‌کنم. نوشتن از دید من نوری است در سیاهی. نویسنده‌ها از مستندسازه‌ها هم مظلوم‌تر هستند و با کوچک‌ترین جمله مورد هجوم قرار می‌گیرند. از هر جلمه، کلمه و لغت متنی ایراد می‌گیرند که ساعت‌ها صرف کرده تا آن را متولد کند و او را مورد بازخواست قرار می‌دهند. نویسندگان مثل مخترعین عمل می‌کنند. با اختراع جمله‌یی که با رغبت و علاقه به کار برده‌اند، می‌توانند همیشه جاوید بمانند و زنده بطوری عمل می‌کنند که روحشان همیشه در آن جاری باشد. عده‌یی هم متأسفانه هستند که فقط نام نویسنده را یدک می‌کشند اما غافل از اینکه بتوانند جمله‌یی موثر بنویسند و جملاتی با معنا از آن‌ها پددی آید. البته این نکته را هم متذکر شوم که من خودم نویسنده نیستم اما آرزو دارم روزی بشوم و کسب تجربه کنم. این حرف‌ها هم که می‌گویم مواردی است که تاکنون دیده‌ام. خدایا، پروردگار من، از اینکه روحم را با قلم، این روشن‌بخش حیات آدمی آشنا ساختی متشکرم. هیچ‌وقت این موهبت الهی را از یاد نخواهم برد.دینم را به انسان‌ها ادعا می‌کنم و با امانتی که در نزدم قرار دادی سعی می‌کنم جزیی از دنیا را به جلو هدایت کنم. از شما خواستارم توانم دهی چنان باشم که می‌خواهی با کلمات و جملات آن چیزهایی متولد کنم که نور و ایمان را تجلی بخشد و رجای روح انسانی را ارتقا. هر کس به دنیا می‌آید بنا به دلیلی است و هر کس وظیفه‌یی دارد که باید آن را به نحو احسن انجام دهد. خیلی مهم است که نردبان پله آخر دارد یا خیر؟ همیشه به این فکر کنید که اگر منی نوشتید انتهای آن را پرمعنا به اتمام برسانید تا خواننده بتواند از نوشته شما چیزی دستگیرش شود. چیزی را که دوست داری روشن کن بی آنکه به سایه‌اش دست بزند. (کریتسن بوبن) و حرف آخر، شمایی که کم می‌نویسید، شمایی که هرگز نمی‌نویسید. برای شما هم حتی روزی می‌رسد که بنویسید.نوشتن، تو همیشه غیرمنتظره بودی. ماخذ: روزنامه اعتماد ش 950 - مرتضی وفایی

اشعار عرفانی

اشعار عرفانی

علم و آگاهی بهین نعمت بود در زندگی

این دو از عهد کهن بودی در ایران شما

روح ایرانی به نور معرفت پاینده است

شاهـدش اندیشـه‌ی والای عـرفان شما

(رفیع)

تأمل، حج عقل است.

(ابراهیم ادهم)

 

شیوه‌ی آزادگان

حاصل تهذیب دل روشنی جان بود

تیرگی جان کجا، شعله‌ی عرفان کجا ؟ !

شیوه‌ی آزادگان وسعت اندیشه است

حجره در ایوان کجا،خیمه‌به‌کیهان کجا؟ !

نسبت ما و منی در این انجمن

انجمن جا کجا، شمـع پریشـان کـجا؟ !

پی نبرد بی‌خرد بر غم اهل خرد

خنده‌ی بی غم کجا،دیده‌ی گریان کجا؟ !

ره به سعادت برد، هر که پی جان رود

اهـرمن جا کجا، راه بـه یـزدان کجـا ؟ !

مقصد جان « رفیع» راه به جانان بود

راه به جانان کجا، گمـرهی جـان کجا؟ !

(رفیع)

 

خداجویان معنی آشنا

ز من گو صوفیان با صفا را

خداجویان معنی آشنا را

غلام همت آن خودپرستم

که با نور خودی بیند خدا را

(محمد اقبال لاهوری)

 

هفت وادی (مرحله) عرفان ایرانی

نخستـین گـام در میدان عرفان

«طلب» باشد، طلب ای طالب آن

بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـایـد

که تا یابی نشان از مهر جانان

به منزلگاه سوم«معرفت» هست

که با آن پی‌بری بر راز پنهان

به منزلگاه چهارم بی‌نیازی است

که « استغنا »ی جان‌یابی به راه دوران

به منزلگاه پنجم نور «توحـید»

بتابد بر دلت از عالم جان

به منزلگاه ششم « حیرت» آید

نصیب دل که گردد عقل حیران

به‌حیرت‌چون‌فتادی‌زین‌ره‌ی‌شوق

«فنا» گردی و گردی عین جانان

«رفیعا» پیر عرفان در حقیقت

به جانان راه بنماید بدینسان

بود این هفت وادی پیش پایت

اگر خواهی که ره‌یابی به پایان

رفیع

 

بیان عارفان

شراب عشق نبود ز آب انگور

ره نوشیدنش هم از گلو ندارد

از این پیمانه و جام و سبوها

غرض، پیمانه و جام سبو ندارد

بدان معنی که عارف زلف گوید

نظر در پیچ و تاب هیچ مو ندارد

بیان عارفان را اصطلاحی است

که جز عارف کسی را گفتگو ندارد

 

 

 

جبر چه بود بستـن اشکسته را

پا بـپـیوستن رگــی بـگـسسته را

چون‌ در‌ این‌ ره پای‌ خود نشکسته‌ای

بر که می‌خندی؟ چه پا را بسته‌ای؟

آنکه اهل زاری نیست و از جباری او خبر ندارد، از جبر او چه می‌داند؟ اگر بگویی انسان مجبور است و از چیزی خبر ندارد که "فلسفی" همین را می‌گوید، مولوی جواب می‌دهد:

حیرت و زاری گه بیماری است

وقت بیماری همه بیداری است

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

مـی‌کنـی از جـرم استغفـار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیی به ره

 

 

پس بدان این اصل را ای اصل جو

هرکه را درد است او برده است بو

هر که او بیدارتر پر درد تر

هـرکـه او آگاه‌تر رخ زردتر

 

 

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی ‌کند

ور تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور تو می‌بینی نشان دید کو

 

مولوی

هر جمادی که کند رو در نبات

از درخــت او رویــد حــیـات

ذره‌ای کام محو شد در آفتاب

جنگ‌ او بیرون شد از وصف ‌و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس

جنگش ‌اکنون ‌جنگ ‌خورشیدست بس

گر شدی عطرشان بهر معنوی

فرجه‌ای کن در جزیره مثنوی

فرجه کن چندان که اندر هر نفس

مثنوی را معنـوی بینی و بـس

اقتضای جان چو ای دل آگهی است

هر که آگه‌تر بود جانش قویست

خود جهان جان، سراسر آگهی است

هر که بی‌جان است از دانش‌ تهیست

خواجه آخر یک زمان بیدار شد

وز حیات خویش برخوردار شو

همین روش برگیر و ترک ریش کن

در فـنا و نـیستی تفتیش کن

و گر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

مولوی

نفس باد صبا

نفـس باد صبا مشک فشـان خواهـد شد

عالم پیـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد

ارغوان جام عقیقی به سمـن خواهـد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خـواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجـران بلبل

تا سرا پرده‌ی گـل نـعره‌زنان خـواهـد شد

ای دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـکنی

مایه‌ی نقـد بقا را که ضمـان خواهـد شد؟

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این‌راه و‌ از آن‌خـواهد شد

حافظ از بهر تو آمـد سوی اقلیـم وجـود

قدمـی نه به وداعـش که روان خواهد شد

حافظ

  تفاوت عقول در اصل فطرت

ایـن تفـاوت عقل‌هـا را نیـک دان

 

در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی همچـو قـرص آفتـاب

 

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

 

هست عقلی چون ستاره آتشی

ز آنـکه ابـر از پــیش آن وا جـهد

 

نور یزدان بین خرد ها بر دهد

عقل‌های خلق، عکس عقـل اوست

 

عقل او مشک است و عقل خلق بو

عقل کل و نفس کل و مرد خداست

 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست

مظهر حق است ذات پاک او

 

زو بجو حق را و از دیگر مجو

عقل جز وی عقل را بدنام کرد

 

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید

 

وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت

 

وین ز محذومی ز راه عز بتافت

آن ز فـرعـونی اسیـر آب شد

 

وز اسیری بسط صد سهراب شد

لعب معکوس است و فرزین بند‌ سخت

 

حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر خیال و حیله کم تن تار را

 

که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو و خدمتی

 

تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وارهی در مکر خود

 

مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی

 

در کمی رفتی خداونده شوی

رو بهی و خدمت ای گرگ کهن

 

هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز

 

کیسه‌ای ز آن بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر

 

رحم سوی زاری آید ای فقیر

گر کنی زاری بیابی رحم او

 

رحم او در زاری خود باز جو

زاری مضطر تشنه معنویست

 

زاری سرد دروغ آن غویست

گریه اخوان یوسف حیلتست

 

که درونشان پر زرشک و علتست

قطعات عرفانی

·         نقل است که سلطان العارفین بایزید بسطامی را بخواب دید گفت: تصوف چیست ؟

گفت: در آسایش بر خود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن.

 

·         سه مرحله تصوف

اهل تصوف سه چیز را به غایت اختیار کنند: اول جذبه، دوم سلوک، سوم عروج. ای درویش! جذبه عبارت از کشش است و سلوک عبارت از کوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالی و تقدیس، بنده را خود می‌کشد، بنده روی به دنیا آورده است و به دوستی مال و جاه بسته شده است. غایت حق در می‌رسد و روی دل بنده می‌‌گرداند تا بنده روی به خدا می‌آورد.

"شیخ عزیز نسفی"

 

o        شاعر و نقاش مشهور انگلیسی، ویلیام بلیک در قطعه شعری از منظومه «نغمه‌های بی‌گناهی» کمال آدمی را چنین وصف کرده است:

جهانی را در سنگریزه‌ای دیدن،

و بهشتی را در یک گل وحشی مشاهده کردن،

و بی‌نهایت را در کف دست نگه داشتن،

و ابدیت را در لحظه‌ای دریافتن.

 

o        از اندیشه‌های ابن عربی

-   یکی از تجلیات، اختلاف احوال است، که به غیر صورت معتقد جلوه می‌کند و آنکه عارف به مراتب و مواطن تجلیات نیست دچار انکار می‌شود. پس بترس از رسوایی،‌آن زمان که پرده به کنار رود و تحول در عقیده پیدا شود که بدآنچه فکر بودی معترف شوی.

(التجلیات الاهیه، ص221) منبع مجله ادبیات و فلسفه – ش91

-    خود زا از لذات احوال نگه دار که زهر کشنده است. علم، ترا به بندگی خدا می‌کشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتری می‌دهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهی.

-          یحیی بن معاد می‌گوید: چرا هر خدا جوی را با صورت مطلوبش وانمی‌گذاری، آنچنان که او نیز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه کن.

-          چه بسا کسی که برزمین راه می‌پوید و زمین لعنتش می‌کند و چه بسا که برخاک سجده می‌نماید و خاک آن را نمی‌پذیرد. چه بسا دعاکننده‌ای که کلامش از زبان تجاوز نمی‌کند. بسا دوستدار خدا در کنشت. کلیسا و بسا دشمن خدا در مسجد!

-          کامل، ملزم نیست که در هر چیز و در هر مرحله تمام باشد. انسان کامل دانایی، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدایی است.

-          آنکه سرگردان است بر دور محور می‌گردد و هرگز دور نمی‌شود، اما آنکه راهی جسته، در حرکت است و دور می‌شود. ]پس متحیر به یک معنا واصل است، اما سالک مقصد را دور می‌پندازد[.

-          بنیاد طبیعت بر تقابل است و این نتیجه تقابل اسماء است. هستی جز نوعی خروج از عادت نیست. ]هر پدیده‌ای غیر از پدیده دیگر است[.

-          شفقت بر خلق خدا واجب‌تر از غیرت بر دین خدا است.

-          اینکه ملاحظه می‌شود انسان، حیوان را تسخیر نموده، جنبه حیوانیت انسان است. انسان با جنبه انسانیتش انسان را تحت سلطه می‌آورد.