درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

رباعیاتی از شیخ ابو سعید ابوالخیر

دنیا طلبان ز حرص مستند همه موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه از دوستی حرص شکستند همه

                                 ***************************

ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه

                              **********************

چون باز سفید در شکاریم همه با نفس و هوای نفس یاریم همه
گر پرده ز روی کارها بر گیرند معلوم شود که در چه کاریم همه

                                *************************

ای روی تو مهر عالم آرای همه وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به ز منی وای بمن ور با همه کس همچو منی وای همه

                                  ***************************

سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خویش و به غربت مانده چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه

                                 ******************************

آنم که توام ز خاک برداشته‌ای نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای

                              *********************************

ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای بی تابی من دیده و برتافته‌ای
شب تیره و یار دور و کس مونس نه ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای

                            ***********************************

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای

                            ***********************************

من کیستم آتش به دل افروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای

                              ****************************

من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای

                              *************************

        ربـاعیـاتی از شیـخ ابــو سعیـــد ابـــوالخیــــر

میلاد امام رضا (ع)

سلام بر گل ِ رخسار ِ ضامن ِ آهو

 

داستان سبز التماس

تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را تو را مـن مـىشناسم، مـنبع پاک کـرامت را
من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت که فرمودیش کـه من حـس مىکنم درد درونسوز شکایت را
ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را
شـکوفه مـىدهد دسـتان سـبز التماسم، عشق! بـیـا تـفسیر کـن آیـات زیـباى اجـابت را

حوا جعفرى
    .میلاد امام رضا بر شما مبارک . میلاد آنکه ایران هر چه دارد به برکت وجود اوست

 
شـاه شـوم، مـاه شـوم، زر شوم در حـرمـت بـاز کـبوتر شـوم
اى مـلک الـحاج! کـجا مىروى؟ پشـت بـه این قبله چرا مىروى؟
سـعى در ایـن مروه صفا مىدهد خـاک بـهشت اسـت، شفا مىدهد
سـنگ تو بر سینه زد ایران زمین سـرمه خـاک تو کشد هند و چین
سـنگ بـه پاى تـو وفـا مىکند راز دل شـیـعـه ادا مـىکـنـد
تـا اثـر پاى تـو جـا مانده است ایـن دهـن بـوسه وامـانده است
سـنگ سـیاهى که در این جاستى ســر سـویـداى نـظـرهاستى
عـهد بـجز بـا لب پیمانه نیست جز تو ولى نیست، ولىعهد چیست؟
مـشرق دل عـرصه شبدیز نیست هر که على نیست، ولى نیز نیست
دام بچیــنـیـد ز دارالــسـلام صـید حـرام است به بیت الحرام

*************
آمدم تا برایت بگویم
رازهاى بزرگ دلم را
بر ضریحت دخیلى ببندم
تا کنى چاره اى مشکلم را
آمدم با دلى تنگ و خسته
تا به پاى ضریحت بمیرم
یا که اى ضامن آهو از تو
حاجتم را اجابت بگیرم
حاجتم سبز چون روح جنگل
حاجتم پاک و ساده چو دریاست
حاجتم آرزویى بزرگ است
حاجتم مثل یک خواب زیباست
من کویرى عطشناک و خشکم
من بلد نیستم راه دریا
تو بیا و نشانم ده از لطف
سرزمینى که سبز است و زیبا
یا شبى که پر از غصه هستم
یک ستاره شود میهمانم
من ز دردم برایش بگویم
او شود همدم و همزبانم
آمدم با دلى تنگ و خسته
بغض هم بر گلویم نشسته
خواستم حاجتم را بگویم
حرف من در زبانم شکسته

 
 
دیـده فرو بسته ام از خاکیان تا نـگرم جلـوه افـلاکیـان
شاید از ایـن پرده ندایى دهند یـک نفَسـم راه به جایى دهند
اى که بر این پرده خاطرفریب دوخته اى دیده حسرت نصیب
آب بزن چشـم هوسنـاک را بـا نظـر پاک ببین پـاک را
آن که دراین پرده گذریافته است چون سَحر ازفیض نظریافته است
خوى سحر گیر و نظرپاک باش رازگـشاینـده افـلاک بـاش

* * *

خـانه تـن جـایگه زیست نیست در خور جانِ فلکى نیست، نیست
آن که تـو دارى سرِ سوداى او برتر از این پـایه بـوَد جاى او
چشمه مسکین نه گهرپرور است گوهر نایاب به دریـا دَر است
ما که بـدان دریـا پیوسته ایم چشم ز هر چشمه فرو بسته ایم
پهنه دریا چو نظرگـاه ماست چشمه ناچیز نه دلخـواه ماست

* * *

پرتو این کـوکب رخـشان نگر کوکبه شـاه خراسـان نـگـر
آینه غـیـب نـمـا را ببـیـن ترک خودى گوى و خدا را ببین
هرکه بر او نور رضا تافته است دردل خود گنج رضا یافته است
سایه شه مایه خرسـندى است مُلک رضا مُلک رضامندى است
کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟ نافه کجا؟ بـوى نسیمش کجا؟
خاک ز فـیض قدَمش زر شده وز نـفسش نافه معطّر شـده
مـن کیم؟ از خیلِ غلامان او دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشیدِ عشق مرده، ولى زنده جاویدِ عشق
شـاه خراسان را دربان منَم خـاک درِ شاه خراسان منَم

* * *

چـون فلک آیین کهـن ساز کرد شیـوه نـامردمى آغـاز کـرد
چاره گر، از چاره گرى بازماند طـایـر اندیشه ز پـرواز ماند
با تن رنجـور و دل نـاصبور چاره از او خواستم از راه دور
نـیمشب، از طالع خنـدانِ من صبـح برآمد ز گریبـان مـن
رحمت شه درد مرا چاره کرد زنده ام از لطف دگربـاره کرد
بـاده باقـى بـه سبـو یـافتم و ایـن همه از دولت او یافتم

محمدحسن رهى معیّرى


* * *

تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را تو را مـن مـىشناسم، مـنبع پاک کـرامت را
من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت که فرمودیش کـه من حـس مىکنم درد درونسوز شکایت را
ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را
شـکوفه مـىدهد دسـتان سـبز التماسم، عشق! بـیـا تـفسیر کـن آیـات زیـباى اجـابت را

حوا جعفرى

غزلی از سعدی (نه طریق دوستانست نه ...... )

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

 

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

 

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

 

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

 

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

 

عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

 

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

 

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

 

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

 

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

 

 

 

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

 

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

 

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

 

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

                                        ***********

 

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی