درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

مرده بودم زنده شدم

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدمدیده

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای لایق این خانه نه​ای

 رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

*****************

    مولانا جلاالدین ( دیوان شمس)

مرده بودم زنده شدم

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدمدیده

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای لایق این خانه نه​ای

 رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

*****************

    مولانا جلاالدین ( دیوان شمس)

زمستان است

سلامت را نمی خواهند پـــاسخ گفت،
سرهــا در گریبــــان است،
کسی سربرنیــارد کرد پاسخ گفتن و دیــدار یاران را ،

نگه جز پیش پـــــا را دید نتــو اند،
که ره تــاریک و لغــزان است ،
وگر دست محبت سوی کس یــــازی ،
به ا کـــراه آورد دست از بغــل بیــرون ،
که سرما سخت ســوزان است.

نفس کز گـرمگـاه سینه می آید بـرون ابـری شو د تاریک ،
چو دیـوار ایستد در پیش چشمـانت ، نفس کاینست ،
پس دیگر چه داری چشم ؟
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر‌ پیرهن چرکین !
هــوا بس ناجــوا‌‌‌‌‌ نمــــردانــه سرد است... آی...

دمت گرم و سرت خـــوش بـــــاد ،
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم ، من ، میهمـــــان هر شبــــت ،
لو لی وش مغمـــو م ، منم ، من ،
سنگ تیــــپـــا خــــــورده رنجـــور ،
منم ، دشنام پست آ فرینش ،
نغمــــه ناجـــــور


نه از رومــــم ، نه از زنـــــگم ، همان بیـــرنگ بیرنگم ،
بیـــا بگشـــای در، بگشای ،

دلتنگـــــــم.

حریفــــــا ! میــــز بـــا نــــا !

میهمان سال و ماهـــت پشت در چـــون مــــوج می لـــرزد،

تگــــرگی نیست ، مرگــــی نیست ،
صـــدایی گــــر شنیــدی ، صحبت سرما و دنـــدان است.

من امشب آمدستــــم وام بگـــذارم ،
حسابت را کنار جام بگذارم ،
چه می گویی که بیگـــــه شد ، سحـــرشد ،
بـــــامـــــداد آمـــد؟
فریبت می دهد ،
بر آسمان این سرخــی بعد از سحــرگــه نیست.

حـــریفــــا !

گوش سرما برده است ،
این یـــادگار سیلی ســرد زمستـــان است.
و قنــدیل سپهــر تلگ میــدان ، مــرده یا زنــده ،
به تــابوت ستبــر ظلمــت پنــــــهان است.

حریفا !

رو چـراغ باده را بفـــروز ،
شب با روز یکســــان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، هـوا دلگیــر ،
درهـا بسته ، سرها در گریبــان ،

دستـها پنهـــان ،

نفس هـــا ابر ، دلهــا خستــه و غمگین ،
درختان اسکلتهـــــــــای بلور آجین ،
زمیـــن دلمرده ،
سقف آسمان کوتاه ، غبــار آلــوده مهــر و مـــاه ،

زمستـــــــــان است...