درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

ناظر منظور ۷( وحشی بافقی )

در تعریف محیطی که موجش با قوس قزح برابری می‌کرد و

کشتیش به زورق آفتاب سر در نمی‌آورد

گهر پاشی که این گوهر گزین کرد به سوی بحر معنی رو چنین کرد
که ناظر رخش راندی با رفیقان به دل سد کوه غم از بار حرمان
به روز و شب و بیابان می‌بریدند که روزی بر لب دریا رسیدند
نه دریا بلکه پیچان اژدهایی ازو افتاده در عالم صدایی
به روی خاک مستی مانده بیتاب به لب آورده کف در عالم آب
ز دوران هر زمان شور دگر داشت از آن رو کب تلخی در جگر داشت
ز موج دمبدم در وقت توفان نهادی نردبان بر بام کیوان
به کف گردید موجش صولجانها ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها
ز روی آب او عالی حصاری کشیده خویشتن را بر کناری
عیان در زیر چادر خوشخرامی عجب با لنگری عالی مقامی
زمام اختیار از کف نهاده عنان خود به دست غیر داده
کمان اما ز بند چله آزاد ز تیرش پرده‌ی سر رفته بر باد
در آبش سینه چون مرغابیان گم برون آورده از دریا سر و دم
شده مصقل در آن بحر گهریاب که تاریکی برد ز آیینه‌ی آب
بسی مردم‌ربا عشرت سرایی در آن نیکویی آب و هوایی
چو الیاسش گذر بر روی عمان به منزل برده بادش چون سلیمان
چو خیمه چادر از هر سو عیانش ستون خیمه از تیر میانش
به روی آب از بادش شتابی عیان از دور بر شکل حبابی
چه می‌گویم شهابی بود ثاقب شدی در یک نفس از دیده غایب
اشارت کرد ناظر سوی تجار که در کشتی کشند از هر طرف بار

خبر یافتن منظور از رفتن ناظر و برون آمدن از شهر آشفته خاطر

و به کاروان مقصود رسیدن و از نامه‌ی ناظر شادمان گردیدن

فسون سازی که این افسون نماید بدینسان بر سر افسانه آید
کزین معنی خبر چون یافت منظور که ناظر شد ز بزم خرمی دور
دمی از فکر این خالی نمی‌بود دلش را میل خوشحالی نمی‌بود
به شبها سوختی چون شمع تا روز نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز
همیشه پا به دامان الم داشت ز مهجوری سری بر جیب غم داشت
برین می‌داشت خود را تا زید شاد ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد
ترا از یار اگر باریست بر دل نپنداری کز آن یار است غافل
به استادی نهان می‌دارد آن بار وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از یکسر نباشد نباشد این کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب دود کی از پیش بیتاب سیماب
غم بسیار روزی داشت بر دل به خاصی چند بیرون شد ز منزل
برای دفع غم شد جانب دشت به خاصان هر طرف راندی پی گشت
که گردی ناگهان برخاست از دور به پیش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کاروانی فتاده شور از ایشان در جهانی
حدا گو را حدا از حد گذشته شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهای دو کوهان سبک پا ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
درای استران را ناله‌ی کوس شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک صدای گاو دم رفتی بر افلاک
اساس خسروی دیدند تجار ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور که از روی تو بادا چشم بد دور

رفتن آن شهسوار شهب تازیانه و شاهباز فلک آشیانه به جست و

جوی آن آهوی سر در بیابان محنت نهاده و آن طایر دور از مقام

عزت فتاده

سوار رخش تاز دشت دعوی چنین راند از پی نخجیر معنی
که روزی چند از این حالت چو بگذشت که سوی شهر منظور آمد از دشت
به نزدیک پدر یک روز جا کرد به خسرو مدعای خود ادا کرد
غرض چون بود آهنگ شکارش به رفتن داد رخصت شهریارش
سپاه بیشمارش کرد همراه تمامی از رسوم صید آگاه
اشارت کرد تا صحرانشینان حشر کردند در کوه و بیابان
یلان بستند صف در دور نخجیر ز هر سو پر زنان شد طایر تیر
دم شمشیر دادی رنگ را زهر وز آن زهرش ندادی سود پازهر
پلنگ افتاده سر گردان و مضطر نهاده رسم دست انداز از سر
به جستن روبهان درحیله سازی به خرگوشان سگان در دست یازی
پی تیر یلان چون کلک جادو ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو
عیان گردید از کیمخت گوران به جای دانه‌ی کیمخت پیکان
فتاد از بیم سگ آهو به زاری به دست و پای شیران شکاری
چنین تا شام صید انداز بودند به قصد صید شیری می‌نمودند
ز چرخ این شیر زرین یال شد گم پلنگ شب نمود از کهکشان دم
به عزم شب چرا شد بره برپا شبان مانندش از پی خواست جوزا
به قصد صیداین گاو پلنگی اسد می‌کرد ساز تیز چنگی
از این مزرع شد آب مهر نایاب چو کاهش چهره گشت از دوری آب
ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ سوی دریای مغرب کرد آهنگ
گشودی قفل زر شب از سر گنج وز آتش پله‌ی میزان گهر سنج

رسیدن آن گل نودمیده‌ی چمن رعنایی و سرو تازه رسیده‌ی گلشن

زیبایی به مرغزاری که پنجه‌ی چنارش شاخ بیداد شکستی و

آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی

سمند ره نورد این بیانان بزد راه سخن زینسان به پایان
که چون منظور دور از لشکری گشت خروشان همچو سیل افتاد در دشت
ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت
کسان همزبان را یاد می‌کرد ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد
خوش آن بیکس که صحرایی گزیند که غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد که آید آه از افغانش به فریاد
نماند در مقام خسته حالی دل پر سازد از فریاد خالی
بیا وحشی که عنقایی گزینیم وطن در قاف تنهایی گزینیم
چو مه با خور بود نقصان پذیر است می از تنها نشستن شیر گیر است
ز تنهاییست می را در فرح روی چو یارش پشه شد گردد ترش روی
چو سرکه همسرای پشه افتاد نیاید از سرایش غیر فریاد
چو زر با نقره یکچندی نشیند دگر خود را به رنگ خود نبیند
مشو دمساز با کس تا توانی اگر می‌بایدت روشن روانی
چو آیینه که با هرکس مقابل ز تأثیر نفس گردد سیه دل
چو روزی چند شد القصه منظور به چشمش مرغزاری آمد از دور
چو شد نزدیک جای خرمی دید عجب آب و هوای بی‌غمی دید
در او هر سو چکاوک خانه کرده چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد به آهو نیزه بازی کرده بنیاد
ز زخم خار گلها را تکسر ز زخم سنگ مشت یاسمین پر
گشودی ماهیش مقراض از دم به قصد آب می‌بردید قاقم

                   وحشی بافقی : ناظرو منظور

ناظر منظور ۶( وحشی بافقی )

چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک
معلم بر در دستور جا کرد حدیث خود به خاصانش ادا کرد
به دستور از معلم حال گفتند یکایک صورت احوال گفتند
معلم را به سوی خویشتن خواند به تعظیم تمامش پیش بنشاند
چو از هر در سخنها گفته گردید از و احوال مکتب باز پرسید
که چونی با جفای بنده زاده به درس تیزفهمی چون فتاده
به مکتب می‌رود کاری ز پیشش بود سعیی به کار وبار خویشش
چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست
دلش میل چه علمی بیش دارد چه مبحث این زمان در پیش دارد
ادیب افکند سر چون خامه در پیش بسی پیچید همچون نامه بر خویش
پس آنگه بر زمین زد افسر خویش به خون آغشته بنمودش سر خویش
که داد از دست فرزند شما ، داد مرا بیداد او خون خورد فریاد
از آن روزی که این مخدوم زاده به مکتب خانه من پا نهاده
دلم را از غم آزادی نبوده بسی غم بوده و شادی نبوده
به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود که او زیرکتر از هر زیرکی بود
کنون تا او به این مکتب رسیده به همدرسی ایشان آرمیده
یکی ز آنها به حال خود نمانده به پهلوی خود ایشان را نشانده
بلی تفسیر این حرف اندکی نیست که صحبت را اثر باشد شکی نیست
به مکتب صبحدم چون گشت حاضر بود در راه مکتب خانه ناظر
که چون منظور سوی مکتب آید به او آهنگ دمسازی نماید
اسیر درد شبهای جدایی چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانه‌ی خاک سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد مبادا هیچکس را یارب این درد
چه می‌داند کسی تا درد من چیست چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید زمانی از در یاری درآید
نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشه‌ی دوری فتاده سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست که با جورش چنین می‌بایدم زیست
همینش با منست آزار جویی کسی از من زبون‌تر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بی‌درنگم که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من فکن این کلبه‌ی غم بر سر من
سفر سازنده‌ی این طرفه صحرا به عزم کارسازی زد چنین پا
که چون دستور از آن راز آگهی یافت رخ از ذوق بساط خرمی تافت
به خود زد رأی در تغییر فرزند که گر بگذارمش در خانه یک چند
به رسوایی شود ناگه فسانه فتد افسانه‌ی او در میانه
جنون از خانه اندارد برونش به گوش شه رسد حرف جنونش
چو خسرو پرسد از من شرح حالش بگویم چیست باعث بر ملالش
بسی در چاره‌ی آن کار کوشید چنین در کارش آخر مصلحت دید
که همره سازدش با کاردانی رفیق او کند بسیار دانی
تجارت کردنش سازد بهانه به شهری دیگرش سازد روانه
که شاید درد عشق او شود کم چو یک چندی برآید گرد عالم
اگر خواهی در این دیر مجازی دوایی بهر درد عشقبازی
بنه بهر سفر رو در بیابان که درد عشق را اینست درمان
وزیر دانش اندوز خردمند چو کرد این فکر در تدبیر فرزند
طلب فرمود و پیش خود نشاندش به گوش از هر دری حرفی رساندش
پس آنگه گفت کای تابنده خورشید جهان را از تو روشن صبح امید
مثل باشد درین دیرینه مسکن جهان گشتن به از آفاق خوردن
گرت باید به فر سروری دست سفر کن زانکه این فر در سفر هست
چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز دهد زینت به تاج هر سرافراز
ز یکجا آب چون نبود مسافر شود یکسان بخاک تیره آخر
بنه سر در سفر ، منشین به یک جا گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا
حدا گوینده‌ی این طرفه محمل چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر می‌دید ز درد ناامیدی می‌خروشید
به خود می‌گفت هر دم از سر درد که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم می‌توانست این ادا کرد کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون که می‌داند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود همیشه در گمانش اینچنین بود
که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند دمی بی‌دیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز
گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد سرود بیخودی آهنگ می‌کرد
نبودی چون جرس بی‌ناله‌ی دل شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی لب از افغان نمی‌بندی زمانی
نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست چرا کاین ناله‌ی من بی‌سبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل صبوری چون توان سد درد بر دل

 

            ناظر و منظور : وحشی بافقی

ناظر منظور 5 ( وحشی بافقی )

شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال

پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته

سازی

نوا پرداز قانون فصاحت چنین زد چنگ بر تار حکایت
که بود اقلیم چین را شهریاری به تخت شهریاری کامکاری
به تاج نامداری سربلندی به زنجیر عدالت ظلم بندی
به چین در دور عدل آن جهاندار نبود آشفته‌ای جز طره یار
به جز چشم نکویان در سوادی به دورش کس نداد از فتنه یادی
ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار به دورش چرغ آهو را هوادار
نظر چون بر رخش دوران گشاده نظر نام شه دوران نهاده
وزیری بود بس عالی مقامش نظیر از مادر ایام نامش
حصار ملک رای محکم او بهار عدل روی خرم او
از آن چیزی که بر دل بندشان بود همین نومیدی فرزندشان بود
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ وزیر و شه برون راندند شبرنگ
وزیر و پادشاه و خادمی چند ز دیگر لشکری بگسسته پیوند
از آنجا روی در صحرا نهادند بسان سیل در صحرا فتادند
به زیر ران هر یک تیز گامی سمند بادپایی، خوشخرامی
شدندی سد بیابان بیش در پیش به تندی از صدای سینه خویش
زد آتش گرمی خور در جگرشان یکی ویرانه آمد در نظرشان
دوانی سوی آن ویرانه راندند به سرعت خویش را آنجا رساندند
در او دیدند پیری با صفایی ز عالم نور او ظلمت زدایی
زبان او کلید گنج عرفان بسان گنج در ویرانه پنهان
اگر در دل گذشتی طیلسانش فلک در پا فکندی کهکشانش

لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در

تعریف مکتبی که لعبت خانه‌ی چین از او نشانه‌ایست و حدیث

خلدبرین افسانه‌ای

دبیر مکتب نادر بیانی چنین گوید ز پیر نکته دانی
که مکتبخانه‌ای گردید تعیین چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین
گلستانی ز باد فتنه رسته در او از هر طرف سروی نشسته
در او خوش صورتان پرنیان پوش چو صورتخانه‌ی چین دوش بر دوش
یکی درس جفا آغاز کرده کتاب فتنه‌جویی باز کرده
یکی را غمزه از مژگان قلمزن به خون بیدلان می‌شد رقمزن
یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل یکی در نغمه سازی گشته بلبل
در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود در او حرف بهشت افسانه‌ای بود
به فرمان نظر منظور و ناظر پی تعلیم گردیدند حاضر
معلم دیده خود جایشان ساخت سر از اکرام خاک پایشان ساخت
به سوی خویش از تعظیمشان خواند به دامن تخته‌ی تعلیمشان ماند
معلم بر رخ منظور حیران ز طفلان شور حسنش در دبستان
خوشا آن دلبر غارتگر هوش کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش
می حیرت دهد نظاره‌ی او ز دل طاقت برد رخساره‌ی او
به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد لبش جانها به تکبیری فروشد
دمی ناظر از و غافل نمی‌شد به سوی دیگری مایل نمی‌شد
نظر از لوح خود سوی دگر داشت الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت
برآن صورت گشادی چشم پرنم نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم
چو میل آن رخ گلفام می‌کرد دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد
ز تیغ حسن او گاه نظاره دلی بودش بسان غنچه پاره

بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از

بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت

مفارقت و شکایت مهاجرت

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز که درس عاشقی می‌کرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست که حالی آن چنان کم می‌دهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش می‌گفت در کنج خرابات به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

بی‌تابی ناظر از شعله‌ی جدایی و اضطراب نمودن از داغ بینوایی و

خویشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خویش بر

چهره‌ی معلم نگاشتن

چو آن زرین قلم از خانه‌ی زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر
سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانه‌ی منظور ناظر
ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد
زبان از درس و لب از گفتگو بست ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی فغان از درد محرومی کشیدی
ادیب کاردان از وی برآشفت به او از غایت آشفتگی گفت
که اینها لایق وضع شما نیست مکن اینها که اینها خوشنما نیست
ز هر بادی مکش از جای خود پا بود خس کو به هر بادی شد از جا
ندارد چون وقاری باد صرصر بود پیوسته او را خاک بر سر
نگردد غرق کشتی وقت توفان چو با لنگر بود بر روی عمان
مکن بی لنگری زنهار ازین پس چو زر باشد سبک نستاندش کس
نداری انفعال این کارها چیست نبودی این چنین هرگز ترا چیست
چنین گیرند آیین خرد یاد خردمندی چنین است آفرین باد
چنین یارب کسی بی درد باشد ز غیرت اینقدرها فرد باشد
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد ز دامن لوح زد بر فرق استاد
نهاد از دامن ارشاد تخته زد آخر بر سر استاد تخته
وز آنجا شد پریشان سوی منزل رخی چون کاه و کوه درد بر دل
در این گلشن که چون غم نیست هرگز جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
که از جانانه باید دور گشتن ز درد دوریش رنجور گشتن

 

   از ناظر و منظور : وحشی بافقی