درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

غزلی از مولانا

باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم

در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد آمـــــــدم

چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم

آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی کا ناسوتی شـــــــدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار آمـــــــدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر

آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن

آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار آمـــــدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم

من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار آمــــدم

یارم به بازارآمده ست چالاک وهشیارآمده ست

ور نه به بازارم چه کا ر وی را طلبکار آمــدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنـــــی

کانـــدر بیابان فنا جان و دل افگـــــــار آمــــدم

 

دعائی از صحیفه سجادیه

 وَ کَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَیْهِ السَّلَامُ فِی طَلَبِ السِّتْرِ وَ الْوِقَایَةِ)

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ أَفْرِشْنِی مِهَادَ کَرَامَتِکَ، وَ أَوْرِدْنِی مَشَارِعَ رَحْمَتِکَ، وَ أَحْلِلْنِی بُحْبُوحَةَ جَنَّتِکَ، وَ لَا تَسُمْنِی بِالرَّدِّ عَنْکَ، وَ لَا تَحْرِمْنِی بِالْخَیْبَةِ مِنْکَ. وَ لَا تُقَاصَّنِی بِمَا اجْتَرَحْتُ وَ لَا تُنَاقِشْنِی بِمَا اکْتَسَبْتُ، وَ لَا تُبْرِزْ مَکْتُومِی، وَ لَا تَکْشِفْ مَسْتُورِی، وَ لَا تَحْمِلْ عَلَی مِیزَانِ الْإِنْصَافِ عَمَلِی، وَ لَا تُعْلِنْ عَلَی عُیُونِ الْمَلَإِ خَبَرِی أَخْفِ عَنْهُمْ مَا یَکونُ نَشْرُهُ عَلَیَّ عَاراً، وَ اطْوِ عَنْهُمْ مَا یُلْحِقُنِی عِنْدَکَ شَنَاراً شَرِّفْ دَرَجَتِی بِرِضْوَانِکَ، وَ أَکْمِلْ کَرَامَتِی بِغُفْرَانِکَ، وَ انْظِمْنِی فِی أَصْحَابِ الْیَمِینِ، وَ وَجِّهْنِی فِی مَسَالِکِ الْآمِنِینَ، وَ اجْعَلْنِی فِی فَوْجِ الْفَائِزِینَ، وَ اعْمُرْ بِی مَجَالِسَ الصَّالِحِینَ، آمِینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ

       .دعای آن حضرت است در طلب پرده‏پوشی و نگهداری از گناه.

بار خدایا،بر محمد و خاندانش درود بفرست و فرشهای کرامت‏خویش برای من بگستران و مرا به آبشخور رحمت خود در آور و در درون‏بهشت جای ده و از درگاهت مران که رنجیده شوم و از خود نومیدمگردان که محروم مانم.به آنچه مرتکب شده‏ام قصاص مکن.به آنچه‏کرده‏ام خرده مگیر.آنچه را نهان داشته‏ام آشکار منمای.از آنچه‏پوشیده داشته‏ام پرده بر مگیر.اعمال من به ترازوی عدالت مسنج.

کردارهای پنهانی‏ام را در برابر مردم فاش مگوی.هر چه را افشای آن‏مرا ننگین می‏سازد از مردم پوشیده دار.هر چه را سبب رسوایی من نزدتو می‏شود،از ایشان نهان کن.به خشنودی خود مقام و مرتبت من فرا برو به آمرزش خویش کرامت من به کمال رسان.مرا در زمره اصحاب‏الیمین در آور و به راه ایمنی یافتگان بران.مرا در شمار رستگاران قرارده.مجالس صالحان را به من آبادانی و رونق بخش.آمین رب العالمین.

 

در سی از مثنوی معنوی( مولانا )

قصه آن دبّاغ که در بازار عطاران از بوی عطر و مشک، بیهوش شد.

خلاصه داستان

دبّاغی که کارش پیراستن پوست احشام از مدفوع و کثافات بود، روزی گذارش به بازار عطرفروشان افتاد. بوی خوش عطرهای مختلف فضای بازار را آکنده بود و مشام عابران را می‍نواخت. اما این دبّاغ نگون‌بخت از آنجا که شامه‌اش به بوی مدفوع عادت کرده بود، از بوی عطر کلافه شد و همان جا بر زمین افتاد و مدتی روی زمین بیهوش و بی‌حرکت ماند. مردم از چپ و راست گرد او جمع شدند و هر یک از آنان می‌کوشید او را به هوش آورد. یکی گلاب به سر و صورتش می‌زد، دیگری عود و عنبر می‌سوزاند. این درمانها هیچ کدام حالش را به جا نیاورد و همچنان بی‌هوش بر زمین بود. تا این که جریان به گوش یکی از برادرانش رسید. او به محض اطلاع مدفوعی متعفن به دست گرفت و دوان دوان خود را به بازار عطاران رسانید و با چالاکی صفوف فشرده جمعیت را از هم شکافت و بر سر دبّاغ بیهوش رفت و آن مدفوع را به بینی او نزدیک کرد. پس از مدتی دباغ تکانی خورد و سپس به هوش آمد و از جا برخاست. همه حضار از این امر، سخت تعجب کردند.

* * *

مولانا مقصود اصلی خود را از این حکایت این‌گونه می‌گوید، از آن جا که مشام دل حق‌ستیزان با بوی جان‌بخش حقیقت انس ندارد، آن روایح جانفزا را برنمی‌تابند و از آن گریزانند و دل در گرو افکار بی‌اساس و مبتذل می‌نهند.

آن یکی افتاد بی‌هوش و خمید           چونکه در بازار عطاران رسید

یک دباغ همین که به بازار عطرفروشان وارد شد حالش به هم خورد و به خود پیچید. (در این جا مراد از بی‌هوش شدن، همان به هم خوردن حال است به قرینه بیت بعدی)

بوی عطرش زد ز عطاران راد           تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

یکی از عطاران که جوانمرد بود برای آن که حال او را جا بیاورد رفت و به سر و روی او عطر پاشید، اما او به جای آن که حالش خوب شود سرش گیج رفت و بر زمین افتاد.

همچو مردار اوفتاد او بی‌خبر            نیم روز اندر میان رهگذر

دبّاغ مانند مرده‌ای، بی‌هوش و بی‌خبر نیمی از روز در محل گذر، روی زمین افتاده بود.

جمع آمد خلق بر وی آن زمان         جملگان لاحول گو، درمان کنان

مردم در آن هنگام دور او جمع شدند و همگی لاحول و لا قوة الا بالله می‌گفتند و برای درمانش تلاش می‌کردند.

آن یکی کف بر دل او می‌براند             وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

یکی از آنها دست بر قلب آن دباغ می‌گذاشت و مالش می‌داد و دیگری گلاب به سر و صورتش می‌زد که شاید حالش بهتر شود.

او نمی‌دانست کاندر مرتعه              از گلاب آمد ورا آن واقعه

اما آن کسی که پیوسته گلاب به سر و صورت او می‌زد نمی‌دانست که سبب دگرگون شدن حال او همان عطریات خوش‌بو بوده است.

آن یکی دستش همی مالید و سر             وآن دگر کهگل همی آورد تر

یکی از آنان دست و سر دبّاغ را می‌مالید و دیگری برای او کاهگل تر و تازه می‌آورد. (اطبای قدیم، کاهگل را که طبیعتی سرد دارد برای دفع حرارت و تب به کار می‌بردند.)

آن بخور عود و شکر زد به هم             وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

و دیگری عود را با شکر دود می‌کرد و یکی دیگر می‌آمد و لباس‌ها را از تنش خارج می‌کرد تا شاید حالش جا بیاید. (در طب قدیم رسم بود که هر کس دچار غش و بی‌هوشی می‌شد عود و شکر را در هم می‌آمیختند و دود می‌کردند.)

وآن دگر نبضش، که تا چون می‌جهد؟                  وآن دگر بوی از دهانش می‌ستد
تا که می خورده‌ست و یا بنگ و حشیش؟              خلق درماندند اندر بی‌هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب                       که فلان افتاده است آنجا خراب

وقتی مردم دیدند نمی‌‌توانند او را به هوش آورند، فورا به خویشان آن دبّاغ این خبر رساندند و گفتند که فلانی در بازار عطرفروشان حالش بد شده و بی‌هوش بر زمین افتاده است.

کسی نمی‌داند که چون مصروع گشت          یا چه شد کو را فتاد از بام، طشت

هیچ کس نمی‌داند که دبّاغ چگونه غش کرد و چرا دچار بی‌هوشی شد و یا چه شد که ماجرای او بر سر زبانها افتاد. ( " افتادن طشت از بام" ضرب‌المثلی است در فارسی و کنایه از رسوا شدن و آوازه بد یافتن است. دبّاغ نیز در واقع مشهور شد، امّا چه شهرتی؟!)

یک برادر داشت آن دباغ زفت           گربز و دانا، بیامد زود تفت

آن دبّاغ نیرومند و ستبر برادری داشت بس هوشیار و دانا که خود را سراسیمه و شتابان به آنجا رسانید.

اندکی سرگین سگ در آستین             خلق را بشکافت و آمد با حنین

مقدار کمی مدفوع سگ در آستین به همراه خود آورد و با داد و قال، صف مردم را از هم شکافت به سوی دبّاغ بی‌هوش رفت.

گفت: من رنجش همی دانم ز چیست       چون سبب دانی، دوا کردن جلی‌ست

برادرش گفت: من علت ناراحتی او را می‌دانم. تو همین که علت یک بیماری را شناختی درمان کردنش روشن است.

چون سبب معلوم نبود، مشکل‌ست       داوری رنج و در آن صد محمل است

امّا وقتی که علت آن روشن نشده باشد، مسلماً دارو و درمانش نیز مشکل است و صد نوع احتمال می‌تواند داد.

چون بدانستی سبب را، سهل شد          دانش اسباب، دفع جهل شد

همین که علت بیماری را دانستی و توانستی آن را تشخیص دهی، درمانش سهل و آسان می‌شود. زیرا دانستن علل بیماری جهل و نادانی را از بین می‌برد.

گفت با خود: هستش اندر مغز و رگ         توی بر توی بوی آن سرگین سگ

برادر دبّاغ با خود گفت: بوی تعفن این مدفوع سگ در اعماق و لا به لای رگ و مغزش نفوذ کرده است.

تا میان اندر خدث او تا به شب              غرق دباغی‌ست او روزی‌طلب

او هر روز از صبح تا شب برای امرار معاش تا کمر، خود را غرق نجاست می‌کند و به کار دب ّ اغی پوست می‌پردازد.

پس چنین گفتست جالینوس مه            آنچه عادت داشت بیمار، آنش ده

به همین خاطر است که جالینوس بزرگ گفته است برای درمان بیمار باید از چیزهایی استفاده کرد که بیمار به آن عادت کرده است. (نیکلسون می‌گوید: آن چه عادت داشت، جمله قصاری است از طب یونانی و عربی مبتنی بر این اصل که طبیعت بهترین پزشک و عادت، طبیعت ثانوی است.)

کز خلاف عادت است آن رنج او            پس دوای رنجش از معتاد، جو

زیرا رنج و ناراحتی بیمار از استعمال چیزی که به آن عادت نداشته پیدا شده، پس درمان رنج او نیز باید از چیزی بجویی که به آن اعتیاد یافته است. (اعتیاد، در واقع نوعی بیماری است، زیرا اعتیاد طبیعت اولیه انسان را محو می‌کند و خود به طبیعت ثانویه آدمی مبدل می‌شود. هر کس به چیزی عادت داشته باشد، نیروی خویشتن‌داری و صیانت نفس خود را از دست می‌دهد.)

چون جعل گشتست از سرگین کشی         از گلاب آید جعل را بیهشی

آن دب ّ اغ از بس مدفوع حمل کرده مانند "سرگین گردانک" شده است. و این جانور وقتی بوی گلاب به مشامش رسد بی‌هوش می‌شود.

هم از آن سرگین سگ داروی اوست        که بدان او را همی معتاد و خوست

دارو و درمان این دباغ از همان مدفوع است، زیرا به بوی آن خو گرفته و معتاد شده است.

الخبیثات للخبیثین را بخوان                رو و پشت این سخن را باز دان

این آیه را که می‌فرماید :  "زنان پلید از آن مردان پلیدند و زنان خوب از آن مردان خوبند. " را بخوان و ظاهر و باطن این کلام را درک کن. (اشاره است به آیه 25 سوره نور که توضیح آن در شرح بیت(80) دفتر دوم آمده است. مصراع دوم اشاره به ظهر و بطن قرآن دارد که توضیح آن این است که هر جنسی با جنس خود مقترن1 می‌شود و لذا با عنبر و گلاب نباید معتاد به مدفوع را درمان کرد.)

ناصحان او را به عنبر یا گلاب            می دوا سازند بهر فتح باب

آدم‌های خیرخواه می‌خواهند او را با عنبر و گلاب درمان کنند و در صلاح و نجات را به روی او بگشایند.

مر خبیثان را نسازد طیبات                درخور و لایق نباشد ای ثقات

ای یاران مورد اعتماد، چیزهای پاک با مزاج ناپاکان در نسازد و درخور و شایسته آنان نیست.

چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم         بد فغانشان که تطیرنا بکم

مقصود اصلی حکایت از این جا به بعد ایراد شده است. از آن رو که حق‌ستیزان از بوی دلاویز وحی و رایحه جان‌بخش الهی گمراه و منحرف شدند، فریاد برداشتند که "ما به شما فال بد می‌زنیم" (اشاره است به آیه 18 سوره یونس ).

رنج و بیماری‌ست ما را این مقال        نیست نیکو وعظتان ما را به فال

حق‌ستیزان گفتند: این سخنان شما برای ما اسباب رنج و ناراحتی است. زیرا ما اندرزهای شما را به فال بد می‌گیریم.

گر بی ‌ آغازید نصحی آشکار             ما کنیم آن دم شما را سنگسار

اگر آشکارا به اندرز ما شروع کنید، فورا شما را سنگباران می‌کنیم. (این بیت نیز به آیه 18 سوره یس اشارت دارد ).

ما به لغو و لهو، فربه گشته‌ایم            در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

حق‌ستیزان باز گفتند: ما با گفتار و کردار باطل و بیهوده، نشو و نما کرده‌ایم. و هیچ وقت طبع و خوی خود را به شنیدن اندرز عادت نداده‌ایم.

هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ           شورش معده‌ست ما را زین بلاغ

غذای روحی و اخلاقی ما، دروغ و یاوه و هزل است. و خلاصه حالمان از پیام‌های نصیحت‌گونه شما به هم می‌خورد.

رنج را صد تو و افزون می‌کنید             عقل را دارو به افیون می‌کنید

شما با این حرف‌ها بر رنج ما می‌افزایید و آن را صد برابر می‌کنید و می‌خواهید عقل ما را با افیون درمان کنید. یعنی سخنان شما مانند افیون و تریاک، موجب زایل شدن قوه عقلانی می‌شود. (مولانا هشت قرن پیش، از قول منکران انبیا سخنی گفته است که مضمون آن با تشابه بسیار در عبارت و الفاظ در قرن نوزدهم میلادی توسط یکی از متفکران دین‌ستیز غربی عینا بر زبان رانده شد. این را باید به حساب تیزبینی و عمق فکری مولانا نهاد.)

معالجه کردن برادر دباغ، دباغ را به خفیه به بوی سرگین

خلق را می‌راند از وی آن جوان           تا علاجش را نبینند آن کسان

برادر جوان آن دباغ، مردم را از پیرامون او پراکنده می‌کرد تا آنها نبینند چگونه او را درمان می‌کند.

سر به گوشش برد همچون رازگو         پس نهاد آن چیز بر بینی او

آن جوان دانا سرش را نزدیک گوش دبّاغ بی‌هوش برد و چنین وانمود کرد که می‌خواهد رازی را آهسته به او بگوید. و بعد مدفوعی که در دست داشت بر بینی او نهاد.

کو به کف، سرگین سگ ساییده بود        داروی مغز پلید آن دیده بود

او مدفوع سگ را به دست خود مالیده بود، زیرا به این مطلب واقف بود که درمان آن مغز معتاد به بوهای نامطبوع، فقط بوی مدفوع سگ است.

ساعتی شد، مرد جنبیدن گرفت             خلق گفتند: این فسونی بد شگفت

مدت کوتاهی سپری شد که دباغ بی‌هوش تکان خورد و همه ناظران گفتند: عجب افسونی به کار گرفت!

کین بخواند افسون، به گوش او دمید       مرده بود، افسون به فریادش رسید

که این مرد، افسونی به گوش دباغ خواند و با این که او مرده بود، این افسون به دادش رسید و او را نجات داد.

جنبش اهل فساد آن سو بود                  که زنا و غمزه و ابرو بود

هم چنان که محرک افراد فاسد چیزهای پلیدی مثل زنا و کرشمه و اشارت ابروست و جهت حرکت آنان به سوی مسائل شهوانی و مادی است.(قوه محرکه اهل فساد، مسائل مبتذل دنیوی و شهوانی است. امیر عبدالفتاح می‌گوید: این بیت مقول قول مولاناست. وی مانند برخی از شارحان دیگر مثنوی"زنا" را ز + ناز خوانده به گمان تطابق و ترادف به غمزه.)

هر که را مشک نصیحت سود نیست          لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست

هر کس از بوی خوش نصیحت سود نبرد، ناچار با بوی بد سخنان ناحق و گمراه کننده دم‌ساز گردد.

مشرکان را ز آن نجس خوانده‌ست حق         کاندرون پشک زادند از سبق

خداوند از آن رو مشرکان را ناپاک خوانده که آنان از ازل در درون مدفوع زاده شده‌اند. (اشاره به قسمتی از آیه 28 سوره توبه " یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ فَلاَ یَقْرَبُواْ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَـذَا ... ای کسانی که ایمان آورده‌اید، مشرکان ناپاک ‌ ‌اند، پس نباید بعد از این سال به مسجدالحرام در‌آیند..." کلمه نجس مصدر ثلاثی مجرد است اما در این جا معنی وصفی دارد، زیرا گاه مصدر برای مبالغه، معنی وصفی پیدا می‌کند. از این رو در مفرد و تثنیه و جمع، یکسان به کار می‌رود. طبرسی در معنی نجس گفته است: به هر چیزی که طبع آدمی از آن نفرت داشته باشد نجس گفته می‌شود. راغب می‌گوید: نجس و نجاست به معنی هر گونه پلیدی است و آن بر دو نوع است: یکی ناپاکی محسوس، و دیگری ناپاکی درونی. برخی از مفسران و فقها با استناد به این آیه، مشرکان و کافران را نجس ظاهری و یا به اصطلاح "نجس‌العین" دانسته‌اند در حالی که چنین حکمی از این آیه قطعی نیست بلکه از برخی روایات مستفاد می‌شود. و برخی دیگر آنان را روحی و باطنی قلمداد کرده‌اند. مولانا با نظر اخیر موافق است. و مراد از "عامهم" سال نهم هجرت است که حضرت علی(ع) آیه "برائت" را با صدای بلند خواند.)

کرم کو زاده است در سرگین، ابد            او همه جسم است، بی‌دل چون قشور

چون که نور حق بر پلیدان حق‌ستیز نپاشیده است آنان جسمی بدون روح حقیقی هستند. درست مانند پوستی که مغز ندارد.

ور ز رش نور، حق قسمیش داد                همچو رسم مصر، سرگین مرغ زاد


و اگر خداوند از نور خویش بر حق‌ستیزان بهره‌ای عطا می‌فرمود، مانند رسم متداول مردم مصر از مدفوع، جوجه پدید می‌آمد. (یکی از روش‌های جوجه‌کشی مصر باستان این بود که تخم مرغ‌ها را درون سرگین می‌نهادند و به آن حرارتی ملایم می‌دادند و بعد از چند روز جوجه‌ها سر از تخم بیرون می‌آوردند. نیکلسون می‌گوید: این رسم در زمان سلطه مسلمانان بر مصر به صورت صنعت پر رونقی در آمد که خبرگان آن را اداره می‌کردند. عبداللطیف، اجاق‌هایی را توصیف کرده که به همین منظور با مهارت ساخته می‌شده است و تنها اشارت به این کرده که برای سوخت آنها از سرگین استفاده می‌شده است. به جرات می‌توان گفت که گزارش وی منطبق با واقعیات است، اما تعبیر مولوی دلالت دارد بر خطای عامه مردم که به سهولت در کشورهایی رخ می‌داده که این قبیل روش‌های جوجه‌گیری در آن جا ناشناخته بوده است. منظور بیت "اگر پلیدان از نور هدایت برخوردار می‌شدند حتما پرنده فضل و کمال در وجودشان متولد می‌شد.")

لیک نه مرغ خسیس خانگی                   بلکه مرغ دانش و فرزانگی

البته این مرغ، مرغ پست خانگی نیست، بلکه مرغ دانش و حکمت است. (یعنی هر کس که از انوار هدایت الهی برخوردار شود، از کالبد جسمانی او دانش و بینش عرفانی حاصل می‌شود، نه مرغ علوم ظاهری.)

تو بدان مانی، کز آن نوری، تهی              زآنکه بینی بر پلیدی می‌نهی

در این جا مولانا مجددا به حکایت آن عاشق گستاخ باز می‌گردد و از قول معشوق می‌گوید: ای بی‌ادب تو مانند آن کسی هستی که از انوار الهی خالی است، زیرا بینی خود بر نجاست نهاده و آن را می‌بویی.

از فراقت زرد شد رخسار و رو                   برگ زردی، میوه ناپخته تو

بر اثر فراق، رنگ و ر و یت مانند برگ خوشیده، پژمرده و زرد شده است، هر چند برگ‌های درخت وجودت زرد شده، اما میوه روحت هم‌چنان خام مانده است. (زیرا در عشق خود صادق نیستی و از مرتبه عشق‌های رنگین فراتر نرفته‌ای.)

دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام                 گوشت از سختی چنین مانده‌ است خام

برای مثال، وضع تو مانند آن دیگی است که بر اثر دود و آتش زیر آن، سیاه و تیره شده است، اما گوشت درونش به علت سخت بودن و نداشتن لطافت هم‌چنان خام و نپخته مانده است. (پس تو ای مدعی عاشقی هر چند زمان فراقت طولانی بوده اما آتش فراق روح خام تو را به کمال پختگی نرسانده است.)

هشت سالت جوش دادم در فراق               کم نشد یک ذره خامیت و نفاق

من هشت سال تمام تو را در جوشش فراق افکندم. یعنی آتش فراق را متوجه تو کردم، اما ذره‌ای از خامی و نفاق تو کاسته نشد.

غوره تو سنگ بسته کز سقام                   غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام

مثال دیگر، ای خام، تو مانند غوره‌ای هستی که به سبب آفت، هم‌چنان نارسیده مانده، در حالی که غوره‌های دیگر همه رسیده‌اند و به مویز مبدل شده‌اند. (مولانا در مثنوی معنوی شریف به کرات، افراد خام و ناپخته را به "غوره" و کاملان را به "انگور" و "مویز" تشبیه کرده است.)

1 - دوست- رفیق