درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

مناجات پیر هرات

الهی در سر گریستنی دارم دراز ـ ندانم که از حسرت گریم یا از ناز ـ گریستن حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز ـ از ناز گریستن چون بود این قصه یی است دراز ـ

الهی یک چند بیاد تو نازیدیم آخر خود را رستخیز گزیدیم چومن کیست که این کار را سزیدیم اینم بس که صحبت تو ارزدیم ـ

الهی نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟

الهی جدا ماندم از جهانیان به آنک چشمم از تو تهی و تو مراعیان خالی ینی از من و نبینیم رویت جائی که تو با منی و دیدارینی ای دولت دل و زندگانی جان نادریافت یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سرو جان ـ یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان یابنده تو نه به شادی پردازد و نه باندهان ـ خداوندا به سر مرا کاری ار آن عبارت نتوان تمام کن برما کاری با خود که از دو گیتی نهان ـ

الهی شاد بدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم ـ کار تو درگرفتی و ما نگرفتیم قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی ـ

الهی هر چه طلب بما دادی به سزا داری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی بناسزائی ما جدا مکن ـ

الهی آنچـــه ما خود کشتیم به برمیار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما زا آن باز دار ـ من چه دانستم که مزدور راوست که بهشت باقی او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است ـ من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه نور است

الهی ما را بر این در گاه همه نیاز روزی بود که قطره ار آن شراب بر دل ماریزی ـ تا کی ما را بر آب و آتش بریم آمیزی ؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی ـ

الهی از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی و ز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی ـ نفسهای جوانمردانی ـ حاضر دلهای ذاکرانی ـ

ملکا تو آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی من چه دانستم که این دود آتش داغ است ـ من پنداشتم که هر جا آتشی است چراغ است من چه دانستم که در دوستی کشته را گناهست ـ و قاضی خصم را پناهست من چه دانستم که حیزت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در غریق است خوانندگان از و بردر او بسیارند خواهندگان او کم گویندگان از درد بی درد او بسیارند و صاحب درد کم ـ

الهی چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم برزهره خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده غیب میآویزم نه کامم بی لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی برزنم ـ

خداوند نثار دل من امید دیدار تست بهار جان من مرغزار وصال تست ـ

خداوندا یافته میجویم با دیده در میگویم که دارم چه جویم که ببینم چه گویم شفیته این جستجویم گرفتار این گفتگویم ـ

خداوندا خود کردم و خود خریدم آتش بر خوئ خود افرورانیدم از دوستی آواز دادم دل و جان فراناز دادم ـ

مهربانا اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم ـ

الهی چه یاد کنم که خود همه یادم ـ من خرمن نشان خود فرا باد دادم یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنانکه دانی ـ

الهی یک چند به کسب تو ورزیدم باز یکچندی بیاد خود ترا نازیدم دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم ـ اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم چون من کیست که این مرتبت را سزیدم ـ فریاد از یاد بی اندازه و دیدار بهنگام و زآشنائی بنشان و زدوستی به پیغام ـ

خداونـــــدا کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد پس رهی چه دارد و چه تواند چون توانائی تو کرا توانست ؟ و در ثنا تو کرا زبانست؟ و بی مهر تو کرا سر در جانست؟ چه غم دارد او که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد و آن دل که به مهر تو نازان ـ و شاد آنکس که با تو در پیمان از غیر جدا

مناجات پیر هرات خواجه صاحب انصاری

 

الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونی است گواهی تو ترجمانی من بکردند ندأ من افزونی است قروب تو چـــراغ وجد بیفروخت همت من افزونی است بود تو کار من راست کـــرد بود تو من افزونی است ـ

الهی از بود خود چه دیدم مگر بلا و عناد از بود تــــو همـــه عطا است و وفای به بر پیدا و بکرم هویدا ـ نا کرده گیر کرد رهی و آن کـــن که از تو سزا ـ

الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما را جهــاز ـ

الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا را عیـــان ـ

الهی فضـــل تـــو ما را لوادکنف تــــو ما را ئادی ـ

الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟

الهــــی چه عزیز است او که تو او را خواهی در بگریزد او را در راه آرئی طوبی آنکس را را کـــه تو او رایی ـ آیا که تا از ما خــــود کرائی؟

کریمــا گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی ـ تو آنی که گفتی من آنم آنــی ـ

الهی نمی توانم که این کار بیتو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم ـ هر گه که پنداریم کهه رسیدیم از حیرت شمارواسر بریم ـ

خـــــداوندا کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم ـ

الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است ـ

الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی در میـــدان فضل بتو نازم تومن فاپذیری و من فا تو پردازم ـ یک نظر در من نگری و دو گیتی بآب انـــدازم ـ

الهی نسیمی دمید از باغ دوستی دل را فـــدا کردیم ـ بویی یافتیم از خزینه دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم ـ برقی تافت از مشرق حقیقت اب و گل کم انگاشتیم و دو گییتی بگذاشتیم ـ یک نظر بسوختیم و بگداختیم بیفزای نظریو این سوخته را مـــرهم ساز و غرق شده را دریاب که می زده راهم بمی دارد و مرهم بود ـ

الهی تودوستان را به خصمان می نمایی درویشان را به غم و اندوهان میدهی بیمار کنی و خود بیمارستان کنی درمانده کنی و خود درمان کنی از خاک آدم کنی و با وی احسان کنی سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی آنگه او را بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی خداوندی کار خداوند ان کنی تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی ـ

الهی بنده با حکم ازل چون براید؟ < و آنچــه ندارد چه باید جهــد بنده چیست کار خواست تو دارد بنده به جهد خویش کی تــــواند ؟

الهی ای ســزای کرم وای نوازنده عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غــــم ـ خصمی و شفیعی و گواهی و حکم هرگز بینما نفسی با مهــر تو بهم آزاد شده از بند وجود و عدم باز رسته از رحمت لوح و قلم درمجلس انس قدح شادی بردست نهاده دمادم ـ

الهی کار آن دارد که با تو کاری دارد یار آن دارد که چون تو یاری دارد ـ او که در دو جهان تر دارد هرگز کی ترا گذارد و عجب آنست که او که ترا دارد از همه زار تر میگذارد ـ او که نیافت بسبب نا یافت می زارد اوکه یافت باری چـــرا میگذارد دربرآن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاهکاری باشد ـ

ترک خود بینی(تکبر)

پایه و اساس معرفت حق دوری از خود پرستی و تکبر است.

پس از آفرینش آدم ، نخست گناه ، تکبر و خود برتر بینی بود که از شیطان سر زد.

پس فرشتگان سجده کردند مگر ابلیس که سر باز زد و خود را برتر دید و از کافران بود﴿مصحف س ۲ ی ۳۴﴾ در قران کریم کبریا و بزرگی را در آسمان و زمین از آن خدا می بینیم و له الکبریا فی السماوات و الارض .... یا در حدیثی گفته شده: زیرا کسی که فروتنی کند خدا او را برمیکشد و کسی که خود را برتر ببیند خدا او را خوار می دارد.سعدی گفته است  :

 

تواضع سر رفعت افرازدت                  تکبر به خاک اندر اندازدت

 

از مهمترین درسهای عارفان و متصوفه ترک خودبینی و فروتنی است.خود را مبین که رستی ، همه ی سفارش آنان قهر نفس و تواضع و خاکساری است.بزرگی این مردان در این است که خود را در میان نمی دیده اند.

بوسعید با ذوق شاعرانه گاه با تفسیر و تاویل سخنان عادی این معنی را به شنوندگان گوشزد میکرده است.﴿﴿...شیخ را گفتند که دی گفتی که مرد به یک قدم به خدای رسد ...گفتند چگونه ای شیخ؟ 

گفت میان بنده و حق یک قدم است و آن آنست که یک قدم از خود بیرون نهی تا به خق رسی...بر در خانقاه طوافی آواز میداد که : کما و همه نعمتی. شیخ گفت از آن مرد غافل شنوی و کار بندی.کم آیید و همه شمایید.پس گفت :

                                       

                                               فا ساختن خوی خوش و صفرا هیچ                   تا عشق میان ما بماند بی پیچ

 

چنانکه می بینیم از کلمه کما یا کمای که ﴿﴿گیاهی است که اهالی روستا ساقه های تاره رسته آن را در غذاها بکار میبرند و معمولآ از آن نوعی آش درست میکنند﴾﴾. ترکیب دو کلمه ﴿﴿کم﴾﴾ و ﴿﴿آی﴾﴾ به ذهن او رسیده است یعنی فروتنی کن و خود را کم گیر و بزرگ مشمار.

لطف سخن و هنر ابوسعید در این است که از کارهای روزانه و وقایع روزمره ی زندگانی دست مایه ای می ساخته است برای درس دادن به مریدان و از کارهای پیش و پا افتاده به معانی بلند رهنمون میگشته است.تعلیمات ابوسعید از زندگانی عادی و محاورات و گفتگوهای رئزانه بر می خیزد.این مرد هشیار و مراقب حالات مریدان پاسخ پرسش کنندگان را از سوال خود آنان میدهد.

"روزی درویشی به میهنه رسید و همچنان با پای افزار پیش شیخ ما آمد و گفت : ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم نه بیاسودم نه آسوده ای را دیدیم.شیخ گفت هیچ عجیب نیست سفر تو کرده ای و مراد خود جستی.اگر تو در این سفر نبودیی و یک قدم به ترک خود بگفتیی هم تو بیاسودیی و هم دیگران به تو بیاسودندی.

زندان مرد بود مرد است چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید"

 به این صوفی که بسیار سفر کرده است و آسودگی و آرامش دل نیافته است می گوید : مشکل کار تو در    خود بینی و خود پرستی توست،خود را در میانه میبینی و برای خودت سفر می کنی. تا منیت آدمی همراه اوست به حق نمیرسد.

آنچه این سخنان را اثربخش و تاثیرگذار می کرده است صداقت گوینده آن است. پیر مهنه صریح و بی پیرایه سخن می گفته است و از تکلف و ریا کاری به دور بوده است.

یک نفر در راهی همراه شیخ بوده است، جوانی رعنا و مغرور.از هر طرف شیخ که راه می رفته می فرموده است مه از جانب دیگر حرکت کند."خواجگک در پیش شیخ می رفت و به خود فرو می نگریست.شیخ گفت خواجه در پیش مرو.خواجگک باز پس ایستاد...شیخ گفت خواجه باز پس مرو ....شیخ گفت خواجه بر راست مرو...خواجگک بر دست چپ شیخ آمد و گاهی چند برفت شیخ گفت بر دست چپ مرو...خواجگک تنگدل شد و گفت ای شیخ کجا روم ؟ شیخ گفت:

ای خواجه خود را بنه و بر راست رو........شیخ این بیت را بگفت:

 

تا با تو تویی تو را بدین کار چه کار       کاین آب حیات است ز آدم بیزار

 

فریاد بر خواجگک افتاد"

در واقع به دیگران عملآ و با توجه به رفتار خود آنان درس می داده است.آن قدر به آن جوان خودپسند با گفتن از این طرف و از آن طرف حرکت کن فشار آورده است که او درمانده و خشمگین و تنگدل گفته است چگونه حرکت کنم و با شیخ همراهی کنم.سوال جوان سطحی بوده  و در باره همان قدم زدن و راه رفتن با ابوسعید بوده است ولی شیخ او را به سلوک و حرکت حقیقی توجه داده است که باید ترک خود بینی کند و خود را بنهد و به راه راست رود.

این راست رفتن همان جز~ اصحاب الیمین شدن است و اگر راست به معنی مستقیم باشد، صراط المستقیم به سوی حق است.

 

کسی کو در حضور افتاد بی خواست     در این راه چون خدنگی می رود راست

 

 شیخ ابوسعید ابوالخیر