درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

وحده لا اله ال هو

ای فدای تو هم دل و هم جان

 

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

 

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

 

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

 

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

 

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

 

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق

 

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

 

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

 

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

 

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

 

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذرا و گل رخسار

 

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

 

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی

 

مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

 

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

 

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

 

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

 

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

 

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه

هوش

 

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

 

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

 

 

همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز

او

**********

وحـــــــده لاالـــه الاهــــــــو

شعری از هاتف اصفهانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد