درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

اشعاری از جامی

بیا ساقی و، طرح نو درفکن! گلین خشت از طارم خم شکن!
برآور به خلوتگه جست و جوی به آن خشت، بر من در گفت و گوی!
بیا مطرب و، عود را ساز ده! ز تار وی‌ام بر زبان بند نه!
چو او پرده سازد شوم جمله گوش نشینم ز بیهوده گویی خموش

* * *

بیا ساقی و، زآن می دلپسند که گردد از او سفله، همت بلند،
فروریز یک جرعه در جام من! که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود که بر روی کار آرد آب‌ام ز رود،
درین کاخ زنگاری افکن خروش! فروبند از کوس شاهی‌م گوش!

* * *

بیا ساقیا، ساغر می بیار! فلک‌وار دور پیاپی بیار!
از آن می که آسایش دل دهد خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا! عود بنهاده گوش به یک گوشمال آورش در خروش!
خروشی که دل را به هوش آورد به دانا پیام سروش آورد

* * *

بیا ساقی! آن باده‌ی عیب‌شوی که از خم فتاده به دست سبوی،
بده! تا دمی عیب‌شویی کنیم درون فارغ از عیب‌جویی کنیم
بیا مطرب و، پرده‌ای خوش بساز! وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!
که تا گردم از عیب‌جویی خموش شوم بر سر عیب‌ها پرده‌پوش

* * *

بیا ساقی! آن جام غفلت‌زدای به دل روزن هوشمندی گشای،
بده! تا ز حال خود آگه شویم به آخرسفر، روی در ره شویم
بیا مطرب و، ناله آغاز کن! شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهل‌خرام شوند اندرین مرحله تیزگام
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد