با عرض سلام خدمت همه عزیزان
شرمنده یه مدت مشکل داشتم نبودم میدونم هیچکی دل تنگم نبود
اما خوب دوباره
یــــــا علـــــــی گفتیــــــم
و
عشـــق آغــــــاز شــــــد
تا دیـــــداری دوبــــاره بـــدرود
حیـــدر مـــدد
به کـوی دوست بـال و پـر گشایـد
خوشا آنـدم که بینـم روی دلبـر
دلی از غــم زهجــرانش گشـــاید
************
اندک اندک، آتش عشقت به جـانم رخنـه کرد
سوختــم در اشتیـاق، اینک مـرا پـروانه کرد
تـارو پـودی نیستم، جز ذکـر و، الا یـاد تـو
نیستـم زین نیستی، دامت مرا پـروانه کرد
******
از دست نوشته های این فقیر حقیر درگاه حضرت دوست باشد که قبول حضرتش واقع افتد انشالله
بدرود
یاعلی مدد
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا |
ای که به تلخی فقر گنج روانی مرا |
آنچه نبردست وهم، آنچه ندیده است فهم |
از تو به جان میرسد، قبلهی آنی مرا |
عالیترین خصیصهی یک انسان متحول و متحرک آگاهی است. انسان آگاه به معنی اعم، انسانی است که به علت و علل وقایع محیط خود در هر زمینه آگاهی دارد و چون با پیشینه و تغییر و تحول بعدی جمیع امور آشناست هرگز شیفتهی ظواهر پر رنگ و جلال خیرهکنندهی آن نمیشود، که برای جلب توجه و گاه به منظور مردمفریبی آراسته میگردد. انسان آگاه هیچگاه تحت تأثیر زر و زور و قدرت واقع نمیشود. به همین علت در ابراز عقیده و آرمان خود که مصالح عمومی را در بر خواهد داشت هیچگونه بیم و هراسی به خود راه نمیدهد، و با در نظر گرفتن آگاهی خود به آغاز و انجام وقایع، حتی از مرگ نیز نمیهراسد.
لغت عارف که از عرفان یعنی «آگاهی» مشتق شده است، همین معنی را دارد. به همین جهت عارف را «آگاه» نامیدهاند و عارف به شخصی میگویند که به جمیع امور محیط خود اعم از مادی و معنوی آگاهی داشته باشد. آگاهی همواره توانایی را همراه دارد و شخص آگاه همیشه تواناست.
توانا بود هر که دانا بود |
به دانش دل پیر برنا بود |
و یا به گفتهی خواجه عبدالله انصاری عارف مشهور قرن پنجم هجری: «نور تجلی ناگاه آید، ولی بر دل آگاه آید» «سرمایهی همهی گناهها جهل است و دلیل همهی نیکیها آگاهی است».
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست |
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست |
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظری است |
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست |
هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید |
چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست |
اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است |
ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست |
رهی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه |
گریهی نیمه شب و خندهی مستانه یکیست |
گر زمن پرسی از آن لطف که من میدانم |
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست |
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند |
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست |
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد |
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست |
گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد» |
بیوفـایی و وفاداری جانانه یکیست |