درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

ناظر و منظور ( از وحشی بافقی)

زهی نام تو سر دیوان هستی ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبله‌ی کروبیان را گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجده‌اش در سر نگنجید به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او ز لطفت رست این گل از گل او
 
ایا مدهوش جام خواب غفلت فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که می‌گرداند این چرخ مرصع که برمی‌آرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر به ساحل می‌دواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز چه حال است این کز او می‌خیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار

نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

    از : وحشـی بــافقـی ( نــاظــر و منظــور )

انسانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

**************

      مولانا جلاالدین بلخی

عید نورز مبارکباد

                                        هــــو الهـــــــــو

  پیـــروزی نیکـی بــر اهـریمـــن عیــــد سعیــد  و فــرخنده جمشیـــــدی را بـه همـه شمـا    تبــریک وتهنیــت عـرض نمـوده و امیــد وارم سـال خــوب وخــوش و پـــر بــاری بــرای شمــا عــزیــزان بـاشــــد همـــراه بــا ســربلنــدی و عــزت و مــوفقیت  . انشــالله

                                  نـــــــــورزتـــــــــــان پیــــــــــــروز

                     یـــــــــــــا علــــــــــــی مـــــــــــــدد

بهار آمد و گشت عالم گلستان خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی که روشن کند دیده‌ی پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش که کار جهان می‌رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش به هم الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف وگر رتبه‌ی جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم بود محض تهمت بود عین بهتان

                                  *****************************

             وحشـــی بـــافقـــــــی