از آنرو صبح این روشندلی یافت | که چون ما در دلش مهر علی تافت | |
ز مهر او منور خانهی خاک | به نام او مزین مهر افلاک | |
قضا چون رایت هستی برافرخت | علم را عین نامش سر علم ساخت | |
قدر بر لوح هستی چون قلم زد | به اول حرف نام او رقم زد | |
ز رفعت در حساب اهل ادراک | ده و نه کمترین حرفش به افلاک | |
نشان نعل دلدل قرص ماهش | بساط چرخ ادنی عرصه گاهش | |
چو کینش سر ز جان مره برزد | دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد | |
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال | که از دستش سر شرک است پامال | |
سر شرک از دم شمشیر او پست | نبی را دین ز بازویش قوی دست | |
بنای کفر از او گردید ویران | ز خصمش گرم بزم اهل نیران | |
الا ای از خرد بیگانه گشته | به دیو جاهلی همخانه گشته | |
ز راه رفعت او سر کشیده | به کوی پست قدر آن رمیده | |
پی دجال کیشان بر گرفته | به تو نیرنگ ایشان در گرفته | |
ترا دجال شد چون هادی راه | بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه | |
فتادی در پی گمگشتهای چند | سرا پا در گناه آغشتهای چند | |
به ایجاد جهنم گشته باعث | اسیران درک را بوده وارث | |
سر پستان و گمراهان عالم | مقدم بر مقیمان جهنم | |
شیاطین را به سامان کار از ایشان | مقیمان درک را عار از ایشان | |
در آن دم کز پی تسخیر خیبر | ز کین گشتند یاران حمله آور | |
به اول ساز رسم جنگ کردند | در آخر ترک نام و ننگ کردند |
شبی سامان ده سد ماتم وغم | غم افزا چون سواد خط ماتم | |
به رنگ چشم آهو مهره گل | فلک بر صورت بال عنادل | |
ز بس تاریکی شب نور انجم | به سوی عالم گل کرده ره گم | |
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت | به زحمت خواب راه دیده مییافت | |
بلائی خویش را شب نام کرده | ز روز من سیاهی وام کرده | |
چو بخت من جهانی رفته در خواب | من از افسانهی اندوه بیتاب | |
چراغم را نشانده صرصر آه | من و جان کندن شمع سحرگاه | |
چو پروانه دلم را اضطرابی | چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی | |
سر افسانهی غم باز کردم | به روز خود شکایت ساز کردم | |
که از بخت بدم خاک است بستر | چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر | |
نه سامانی که بینم شاد خود را | ز بند غم کنم آزاد خود را | |
نه سر پیداست نه سامان چه سازم | چنین افتادهام حیران چه سازم | |
چنین یارب کسی حیران نیفتد | بدینسان بی سر و سامان نیفتد | |
چو خواهم خویش را از تیرگی دور | ز برق آه خشم خانه را نور | |
چو خواهم باکسی همدم نشینم | به خود جز سایه همزانو نبینم | |
چو محنت افکند بر خاک راهم | نگردد کس بسر جز دود آهم | |
همین جغد است در ویرانهی من | که گوشی میکند افسانهی من | |
ز من ننگ است هر کس را که بینم | به این آشفتگی تا کی نشینم | |
به خویشم بود زینسان گفتگویی | که ناگه این ندا آمد ز سویی | |
که ای مرغ ریاض نکته دانی | نوا آموز مرغان معانی |
چو این گنج هنر ترتیب دادم | ز هر جوهر در او درجی نهادم | |
شدم جویندهی زیبنده اسمی | که حفظ گنج را سازم طلسمی | |
به کام فکر ملکی چند گشتم | به اکثر نامداران بر گذشتم | |
به ناگه پیشم آمد پیر دانش | که ای کار تو بر تدبیر و دانش | |
به نام نامداری شد گهر سنج | که تیغش ملک را ماریست بر گنج | |
شه انجم سپاه آسمان تخت | جهانگیر و جهاندار و جوانبخت | |
نهالی از گلستان پیمبر | گلی از بوستان باغ حیدر | |
چو بر او رنگ دارایی نهد گام | شود آیین اطلس بخشش عام | |
دل خورشید لرزد بر سر خاک | که بخشد ناگهان دیبای افلاک | |
صدف آبستن از ابر سخایش | گهر بیقیمت از دست عطایش | |
به دارالضرب احسان چون قدم زد | کرم را سکه نو بر درم زد | |
اگر زین بیشتر در کشور جود | کرم زا نام حاتم بر درم بود | |
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد | که نقش نام حاتم را از آن برد | |
به تخت خسروی چون کرد آهنگ | به قانون عدالت زد چنان چنگ | |
که در بزم جهان از شاه درویش | بجز نی نیست کس را باد در خویش | |
چنان دورش به صحبت خانهی داد | ز امنیت صلای عیش در داد | |
به دور او که ناامنیست محبوس | مگر یکباره راه جنگ زد کوس | |
که میپیچند سر تا پا کمندش | به نوبت چوب بر سر میزنندش | |
از آنرو زخمهی مطرب خورد چنگ | که مانند است نام چنگ با چنگ | |
چو معموری ده ملک جهان شد | جهان از گنج آسایش جنان شد |
دلا برخیز تا کنجی نشینیم | ز ابنای زمان کنجی گزینیم | |
عجب دوری و ناخوش روزگاریست | نه بر مردم نه بر دور اعتباریست | |
اگر سد سال باشی با کسی یار | پشیمانی کشی در آخر کار | |
از این بیمهر یاران دوری اولا | ز بزم وصلشان مهجوری اولا | |
بسا یاران که همدم مینمودند | وفادارانه خود را میستودند | |
به اندک گفتگویی آخر کار | حدیث جور و کین کردند اظهار | |
گذشتند از طریق دوستداری | به دل دادند آهی یادگاری | |
چه عقل است این که نقد زندگانی | دهی تا در عوض آهی ستانی | |
خرد چون بر من مجنون بخندد | بر این سودا بخندد چون نخندد | |
از این سودا بغیر از شیونم نیست | بجز خوناب غم در دامنم نیست | |
بلی آن کس که این سوداست کارش | جز این نفعی نیاید در کنارش | |
مرا از سیل خون چشم خونبار | چه حاصل این زمان کز دست شد کار | |
غلط خود کردهام جرم که باشد | سرشکم خون به دامان از چه باشد | |
همان به تا کنم کنجی نشیمن | چنان سازم پر از خونابه دامن | |
که سوی کس به عزم همزبانی | دگر نتوان شد از فرط گرانی | |
برآنم تا ز یاران ریایی | گریزم سوی اقلیم جدایی | |
اگر باشد ز خنجر خار آن راه | نهم بر خویشتن آزار آن راه | |
به رفتن گام همت بر گشایم | تهیپا آن بیابان طی نمایم | |
کنم از آب چشم شور خونبار | به دور خویش سد در سد نمکزار | |
که روز طاقتم را گر شب آید | ز درد بی کسی جان بر لب آید |
شبی چون روز شادی عشرت افزای | جهان روشن ز ماه عالم آرای | |
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده | خروس از صبحدم در شک فتاده | |
نشسته گوشهای مرغ مسیحا | به هر جانب روان گردیده حربا | |
نبودی گر نجوم عالم افروز | نکردی فوق آن شب را کس از روز | |
سپهر از مه گلی بر چهره دیده | خطی از هاله بر دورش کشیده | |
فلک گفتی چراغان کرد آن شام | که میزد خواجه بر بام فلک گام | |
سوی صدر رسل جبریل رو کرد | دلش را مژدهی دیدار آورد | |
شد آن نخل ریاض شادمانی | برون از خوابگاهام هانی | |
کشیدش پیش پیک حق تعالا | براقی برق سیر چرخ پیما | |
عجایب ره نوردی تیز گامی | بسی از خواب خوشتر خوشخرامی | |
نمد زین داده گردون از سحابش | شده قسطاس بحری آفتابش | |
پی آرامش آن طرفه توسن | ز انجم کرده گردون جوبه دامن | |
چو برجستی به بازی زین کهن فرش | ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش | |
نمود از بهر سیر ملک بالا | شه روی زمین بر پشت او جا | |
براق از شادمانی گشت رقاص | روان شد سوی خلوتخانهی خاص | |
به سوی مسجد اقصا چو زد گام | دو تا گردید محرابش به اکرام | |
چو از محراب اقصا پشت برداشت | علم در عالم بالا برافراشت | |
چو با خود دید مه در یک وثاقش | چو نعل افتاد در پای براقش | |
به نعلش چهره سایید آنقدرها | که باقی ماند بر رویش اثرها | |
وز آنجا مرکب مردم ربایش |
دبستان عطارد داد جایش |
از آنرو صبح این روشندلی یافت | که چون ما در دلش مهر علی تافت | |
ز مهر او منور خانهی خاک | به نام او مزین مهر افلاک | |
قضا چون رایت هستی برافرخت | علم را عین نامش سر علم ساخت | |
قدر بر لوح هستی چون قلم زد | به اول حرف نام او رقم زد | |
ز رفعت در حساب اهل ادراک | ده و نه کمترین حرفش به افلاک | |
نشان نعل دلدل قرص ماهش | بساط چرخ ادنی عرصه گاهش | |
چو کینش سر ز جان مره برزد | دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد | |
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال | که از دستش سر شرک است پامال | |
سر شرک از دم شمشیر او پست | نبی را دین ز بازویش قوی دست | |
بنای کفر از او گردید ویران | ز خصمش گرم بزم اهل نیران | |
الا ای از خرد بیگانه گشته | به دیو جاهلی همخانه گشته | |
ز راه رفعت او سر کشیده | به کوی پست قدر آن رمیده | |
پی دجال کیشان بر گرفته | به تو نیرنگ ایشان در گرفته | |
ترا دجال شد چون هادی راه | بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه | |
فتادی در پی گمگشتهای چند | سرا پا در گناه آغشتهای چند | |
به ایجاد جهنم گشته باعث | اسیران درک را بوده وارث | |
سر پستان و گمراهان عالم | مقدم بر مقیمان جهنم | |
شیاطین را به سامان کار از ایشان | مقیمان درک را عار از ایشان | |
در آن دم کز پی تسخیر خیبر | ز کین گشتند یاران حمله آور | |
به اول ساز رسم جنگ کردند | در آخر ترک نام و ننگ کردند |
وحشی بافقی
خداوندا گنهکاریم جمله | ز کار خود در آزاریم جمله | |
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ | ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ | |
ز ما غیر از گنهکاری نیاید | گناه آید ز ما چندانکه باید | |
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک | زمین از دست ما بر سرکند خاک | |
سیه شد نامه ما تا به حدی | که نبود از سفیدی جای مدی | |
رهانی گر نه ما را زین تباهی | چه فکر ما بود زین روسیاهی | |
بدین سان رو سیه مگذار ما را | بیار آبی بر وی کار ما را | |
الاهی سبحه دست آویز من ساز | به سلک اهل تحقیقم وطن ساز | |
بسان رحل مصحف برکفم نه | لب خندان چو رحل مصحفم ده | |
به خط مصحفم گردان نظر باز | خط مصحف سواد دیدهام ساز | |
بده مفتاحی از سطر کلامم | وزان بگشای قفل از گنج کامم | |
ز اوراق کلامم بخش آن مال | که تا جنت توان شد فارغ البال | |
به ذکر خود بلند آوازهام کن | رفیق لطف بیاندازهام کن | |
که از من رم کند مرغ معاصی | روم تا بردر شهر خلاصی | |
سرشکم دانهی تسبیح گردان | مرا زان دانهی کن تسبیح گردان | |
بود کاین سبحه گردانیدن من | برد آلودگی از دامن من | |
بیفشان از وضو بر رویم آن آب | که از غفلت نماند در سرم خواب | |
دهم مسواک و تسبیح توکل | که دیو طبع خود را ز آن کنم غل | |
کمندی ساز پیچان سبحهام را | کز آن در کاخ فردوسم شود جا | |
چو در طبعم شود میل گناهی | ز رحل مصحفم ده سد راهی |
رقم سازی که این زیبا رقم زد | نوشت اول سخن نام محمد | |
چه نام است اینکه پیش اهل بینش | شده نقش نگین آفرینش | |
ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ | نوشتش در دل خود لوح محفوظ | |
ز نقش حلقهی میمش دهد یاد | قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد | |
بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام | که همچون دال بوسد پای این نام | |
کمال نامداری بین و عزت | که نامش را به این حد است حرمت | |
شه خیل رسل سلطان کونین | جمالش مهر ومه را قرةالعین | |
چو رو در قبلهی دین پروری کرد | به دوران دعوی پیغمبری کرد | |
شک آوردند گمراهان حاسد | به صدق دعویش جستند شاهد | |
پی دفع شک آن جمع گمراه | دو شاهد شد به صدق دعویش ماه | |
از این غم سایه دارد رو بدیوار | که در راهش نشد با خاک هموار | |
چو جوهر بود آن سرچشمهی نور | که بودش سایه از همسایگی دور | |
مگر از شوق بیخود گشت سایه | چو شد همراه آن خورشید پایه | |
زهی نور تو بزم افروز عالم | وجودت زبدهی اولاد آدم | |
خلیل از خوان تو رایت ستانی | خضر از فیض جامت تشنه جانی | |
ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد | از آن بر طارم چارم قدم زد | |
اگر راه دو رنگی آورد پیش | نشانندش به گردون بر خر خویش | |
چه شد گر آفتاب عالم آرا | به صورت پیشتر گشت از تو پیدا | |
شهی بر خلق آخر تا به اول | شهان را پیش پیش آرند مشعل | |
جهان را کار رفت از دست دریاب | برآور یا رسول الله سر از خواب |
از ناظر و منظور : وحشی بافقی