درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

درویشی گمنام

جــز الف قـد دوسـت در دل درویــش نیسـت........... خــانــه تنگیسـت دل جــای یکــی بیـش نیسـت

ناظر منظور 4 ( وحشی بافقی )

از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانه‌ی خاک به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشته‌ای چند سرا پا در گناه آغشته‌ای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند
شبی سامان ده سد ماتم وغم غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمی‌تافت به زحمت خواب راه دیده می‌یافت
بلائی خویش را شب نام کرده ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب من از افسانه‌ی اندوه بی‌تاب
چراغم را نشانده صرصر آه من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانه‌ی غم باز کردم به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم چنین افتاده‌ام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانه‌ی من که گوشی می‌کند افسانه‌ی من
ز من ننگ است هر کس را که بینم به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی نوا آموز مرغان معانی
چو این گنج هنر ترتیب دادم ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جوینده‌ی زیبنده اسمی که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش گهر بی‌قیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانه‌ی داد ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنی‌ست محبوس مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که می‌پیچند سر تا پا کمندش به نوبت چوب بر سر می‌زنندش
از آنرو زخمه‌ی مطرب خورد چنگ که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد جهان از گنج آسایش جنان شد
دلا برخیز تا کنجی نشینیم ز ابنای زمان کنجی گزینیم
عجب دوری و ناخوش روزگاریست نه بر مردم نه بر دور اعتباریست
اگر سد سال باشی با کسی یار پشیمانی کشی در آخر کار
از این بی‌مهر یاران دوری اولا ز بزم وصلشان مهجوری اولا
بسا یاران که همدم می‌نمودند وفادارانه خود را می‌ستودند
به اندک گفتگویی آخر کار حدیث جور و کین کردند اظهار
گذشتند از طریق دوستداری به دل دادند آهی یادگاری
چه عقل است این که نقد زندگانی دهی تا در عوض آهی ستانی
خرد چون بر من مجنون بخندد بر این سودا بخندد چون نخندد
از این سودا بغیر از شیونم نیست بجز خوناب غم در دامنم نیست
بلی آن کس که این سوداست کارش جز این نفعی نیاید در کنارش
مرا از سیل خون چشم خونبار چه حاصل این زمان کز دست شد کار
غلط خود کرده‌ام جرم که باشد سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجی نشیمن چنان سازم پر از خونابه دامن
که سوی کس به عزم همزبانی دگر نتوان شد از فرط گرانی
برآنم تا ز یاران ریایی گریزم سوی اقلیم جدایی
اگر باشد ز خنجر خار آن راه نهم بر خویشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشایم تهی‌پا آن بیابان طی نمایم
کنم از آب چشم شور خونبار به دور خویش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آید ز درد بی کسی جان بر لب آید

ناظر منظور 3 ( وحشی بافقی )

شبی چون روز شادی عشرت افزای جهان روشن ز ماه عالم آرای
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده خروس از صبحدم در شک فتاده
نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا به هر جانب روان گردیده حربا
نبودی گر نجوم عالم افروز نکردی فوق آن شب را کس از روز
سپهر از مه گلی بر چهره دیده خطی از هاله بر دورش کشیده
فلک گفتی چراغان کرد آن شام که می‌زد خواجه بر بام فلک گام
سوی صدر رسل جبریل رو کرد دلش را مژده‌ی دیدار آورد
شد آن نخل ریاض شادمانی برون از خوابگاه‌ام هانی
کشیدش پیش پیک حق تعالا براقی برق سیر چرخ پیما
عجایب ره نوردی تیز گامی بسی از خواب خوشتر خوشخرامی
نمد زین داده گردون از سحابش شده قسطاس بحری آفتابش
پی آرامش آن طرفه توسن ز انجم کرده گردون جوبه دامن
چو برجستی به بازی زین کهن فرش ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش
نمود از بهر سیر ملک بالا شه روی زمین بر پشت او جا
براق از شادمانی گشت رقاص روان شد سوی خلوتخانه‌ی خاص
به سوی مسجد اقصا چو زد گام دو تا گردید محرابش به اکرام
چو از محراب اقصا پشت برداشت علم در عالم بالا برافراشت
چو با خود دید مه در یک وثاقش چو نعل افتاد در پای براقش
به نعلش چهره سایید آنقدرها که باقی ماند بر رویش اثرها
وز آنجا مرکب مردم ربایش

دبستان عطارد داد جایش

از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانه‌ی خاک به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشته‌ای چند سرا پا در گناه آغشته‌ای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند

          وحشی بافقی

ناظر و منظور 2( از وحشی بافقی)

خداوندا گنهکاریم جمله ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید گناه آید ز ما چندانکه باید
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک زمین از دست ما بر سرکند خاک
سیه شد نامه ما تا به حدی که نبود از سفیدی جای مدی
رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی
بدین سان رو سیه مگذار ما را بیار آبی بر وی کار ما را
الاهی سبحه دست آویز من ساز به سلک اهل تحقیقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز خط مصحف سواد دیده‌ام ساز
بده مفتاحی از سطر کلامم وزان بگشای قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن
که از من رم کند مرغ معاصی روم تا بردر شهر خلاصی
سرشکم دانه‌ی تسبیح گردان مرا زان دانه‌ی کن تسبیح گردان
بود کاین سبحه گردانیدن من برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبیح توکل که دیو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود میل گناهی ز رحل مصحفم ده سد راهی
رقم سازی که این زیبا رقم زد نوشت اول سخن نام محمد
چه نام است اینکه پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش
ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ نوشتش در دل خود لوح محفوظ
ز نقش حلقه‌ی میمش دهد یاد قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام که همچون دال بوسد پای این نام
کمال نامداری بین و عزت که نامش را به این حد است حرمت
شه خیل رسل سلطان کونین جمالش مهر ومه را قرةالعین
چو رو در قبله‌ی دین پروری کرد به دوران دعوی پیغمبری کرد
شک آوردند گمراهان حاسد به صدق دعویش جستند شاهد
پی دفع شک آن جمع گمراه دو شاهد شد به صدق دعویش ماه
از این غم سایه دارد رو بدیوار که در راهش نشد با خاک هموار
چو جوهر بود آن سرچشمه‌ی نور که بودش سایه از همسایگی دور
مگر از شوق بیخود گشت سایه چو شد همراه آن خورشید پایه
زهی نور تو بزم افروز عالم وجودت زبده‌ی اولاد آدم
خلیل از خوان تو رایت ستانی خضر از فیض جامت تشنه جانی
ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد از آن بر طارم چارم قدم زد
اگر راه دو رنگی آورد پیش نشانندش به گردون بر خر خویش
چه شد گر آفتاب عالم آرا به صورت پیشتر گشت از تو پیدا
شهی بر خلق آخر تا به اول شهان را پیش پیش آرند مشعل
جهان را کار رفت از دست دریاب برآور یا رسول الله سر از خواب

      از ناظر و منظور : وحشی بافقی